سه‌شنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۹۴

یک ملاقات کوتاه با خدا بر روی نیمکت پارک

                  یک ملاقات کوتاه با خدا بر روی نیمکت پارک

      「‫نیمکت پارک‬‎」の画像検索結果

گفتند که هروقت درمانده شدی و گیر کردی و هر زمان دستت به جائی بند نبود و کسی رو نداشتی ، هر وقت بریدی و ناامید شدی به خدا توکل کن و به او پناه ببر و روراست دو قطره اشکی بریز و از او کمک بخواه !  
    
چند وقت پیش ما هم همین حال را پیدا کردیم و یه همچین حسی بهمون دست داد !


پناه بردن که چه عرض کنم ؟
رفتیم رو سرش هوار شدیم و یخه اش را گرفتیم .


توکل کنم چیه ؟
رفتیم چنگ انداختیم دودستی و دامنشو گرفتیم و آویزونش شدیم !


و ناله چیه ؟
عربده کشیدیم و ضجه ها زدیم !


دو قطره اشک  که چی بگم ؟
مثل ابر بهار خون گریه کردیم !


دعا که ...؟
کارمون به لعن و نفرین و آخرش به فحش و فحش کاری کشید !


دستمال چی چیه ؟
براش ملافه و لحاف کرسی پهن کردیم و مالیدیم و تا زیپ شلوار و کمربندش هم پاچه خواری کردیم !


ولی از سنگ صدا دراومد که از این خدائی که گفتین  صدائی در نیومد !!

دیدم که جبرئیل  از حال رفت و شیطان با همه بد ذاتی دلش سوخت و اشک عزرائیل سنگدل هم در اومد , ولی خدا انگار نه انگار و عین خیالش هم نبود و ما رو به تخم دولدول ( الاغ پرنده معراج ) هم حساب نکرد و تحویل نگرفت !

ما هم شدیم سکه یه پول و شدیم سنگ رو یخ و نا امید تر از قبل از هم وا ....رفتیم .

پیش خودم فکر کردم  شاید چون من نماز نمیخونم و روزه نمیگیرم از ما شاکیه و مارو تحویل نمیگیره ...

گفتم برم به بقیه بگم اونها یه کاری بکنند شاید فرجی بشه ؟!

رفتم بگم که نگاهی به خدا بکنید ,
دیدم همه سرهاشون  تو وایبر و واتس آپ و فیسبوک و پلاس و توئیتره !


خواستم بگم مردم دعا  کنید, 
دیدم از گرد و غبار و ریزگردها و از آلودگی هوا دهنشونو نمیتونن باز کنند و دیگه نفسشون در نمیاد که حتی یه ناله بکنند !


خواستم بگم یه دو قطره اشک در راه خدا بریزند ,
که دیدم انقدر برای حبیب بن مظاهر و مسلم بن عقیل گریه کردند که چشمه اشکشون خشکیده !


خواستم بگم دو کلام با خدا روراست و صادقانه حرف بزنند ,
که دیدم همه دارند به هم دروغ میگن و یا دارن به زمین و زمان و همه چی فحش خوار مادر میدن !


خواستم بگم بابا یه فکری بکنید ,
دیدم خیلی ها به فکر ماشین و زمین و باغ و ویلا و دلار و طلا و جراحی گوش و بینی هستند !


خواستم بگم تورو خدا یه کاری بکنید ,
دیدم بیشترشون دنبال یه لقمه نون و یه کم دود و دم و کمی عشق و حال میدوند و میگردند !


دیدم تمام التماس ها را برای یارانه و سبد کالا صرف میکنند !
دیدم جای توسل , دارند همدیگر را تمسخر میکنند !
دیدم مثل گرگ  دارند همدیگه رو میدرند و جر میدن !
دیدم جای توکل , دارند زندگی و خودشون را تحمل میکنند !!


دیدم یه دسته از اونها هم بجای خدا , به یه بنده خدائی که قراره یک جمعه از تو چاه بیاد بیرون و همه چی رو درست بکنه امید بستند ( احمق ها ...) !؟؟!


خسته شدم , قاطی کردم ، از همه چی بدم اومد...

هوا دیگه دا شت تاریک میشد و رفتم ته یکی از این پارک ها  و نشستم رو یه نیمکت و یک بغض جوری که فقط شانس بیارم و خفه نشم , گلومو گرفته بود .

تکیه دادم به نیمکت و سرمو رو به آسمون کردم و چشمامو بستم نمیدونم چقدر گذشت که یه صدایی مثل صدای باد مابین برگ درختها پیچید تو گوشم ولی بادی به من نخورد!

「‫نیمکت پارک‬‎」の画像検索結果
 
احساس کردم یکی ایستاده و داره منو نگاه میکنه ،

چشمم رو باز کردم دیدم یه پیر مرد شکل خیلی دیگه از این پیرمردهائی که تو پارک ها ولو هستند با ریش و موی سفید سفید زیر نور چراغ به عصا تکیه داده و داره منو نگاه میکنه ...

دوباره تکیه دادم و سرمو گرفتم بالا و چشمامو بستم  کمی که گذشت دوباره چشمامو باز کردم و روبرمو نگاه کردم دیدم  یارو نیست سرمو چرخوندم دیدم کنارم گوشه نیمکت نشسته !

گفتم : چیه ؟
کاری داری بابا جان ؟


هیچی نگفت .

گفتم: هفت هشت تومن ته جیبم دارم ،اگه کارت باهاش راه میفته بدم بهت ...

بازم هیچی نگفت !

گفتم : ببین ،جون مادرت تو دیگه رو اعصاب ما نرو و ولمون کن .

گفت : چته ؟

گفتم : هیچی !

گفت : خودتی ، میگم چته ؟مشکلت چیه ؟

گفتم : نه ربطی به شما داره و نه شما میتونی اونو حل کنی و طرف حسابم هم اینجاها نیست ...

گفت : طرف حسابت کیه ؟

گفتم : خدا ...

گفت : فکر کن من خدا  , بگو ...

خندم گرفته بود .

گفتم : تو خدائی ؟

گفت : نگفتم من خدام , گفتم که فکر کن من خدا ,
حالا چی میخوای بگی ، بنال دیگه ...

گفتم : اگه خدا بودی که اول یه گردگیری باها ت میکردم .

گفت : بکن , ولی اول بگو برای چی و به چه دلیلی ؟

گفتم : آخه مرد حسابی این چه وضعی هست که درست کردی ؟

گفت : به من چه , مگه  من کردم ,منو سننه ؟

گفتم : تو که میدونستی چی میشه ، چرا کاری نکردی ؟

گفت : من چیکار میتونستم بکنم ؟ وقتی همه تون ریش گذاشتین و نماز میخوندید وبه مسلمون شدن و بنده خدا شدن تظاهر میکردید و به اسم من همه کارهارو کردید ، وقتی رفتین بالای پشت بام و تو ماه عکس تماشا میکردین , وقتی تو خیابونها داد و بیداد میکردین , من چیکار کنم ؟

تازه کردید و بعد بلند شدید و فرار کردید و یا الان از ترس جونتون کاری نمیکنید , من چیکار میتونم بکنم ؟


فقط حیرون این هستم که چرا اون وقتها که وضعشون خیلی بهتر هم بود  و خوش هم بهشون میگذشت از  جونشون نمیترسیدند ولی حالا با این نکبت جون ترس شدند و دودستی به جونشون چسبیدند ؟


گفتم : به ما چه ؟
ما که نبودیم و نکردیم , گناه ما چیه ؟


روشو کرد طرف من و زل زد تو چشمم و گفت : یعنی چی ؟

حالا بیام به خاطر تو بزنم و همه اونها رو بکشم ؟

تازه خیلی هاشون هم راضی هستند و شکایتی هم ندارند !


شما هم اگر میخواهید, خودتون یه کاری بکنید و یه چیزی نشون بدین تا من هم یه فکری به حالتون بکنم ...!!

گفتم : کردیم , پس چرا کاری نکردی و کمکی به ما نکردی ؟

گفت : آهان ... اوندفعه رو میگی ؟

چیزی نخواستید , اول که فقط رای تون رو میخواستید...
بعد اصلا نفهمیدید دنبال کی افتادین و طرف چیکاره بوده و چی داره میگه ؟


شب ها هم که مثل پدر هاتون میرفتین رو پشت بام و منو صدا میکردید !!


فقط روتون نشد عکس این یک رو توی ماه بهم نشون بدید ...
من هم دیدم همون خریت های سابقه و بهش اهمیتی ندادم .


در ضمن بدون که همانقدر که تو حق داری که تغییر بدی و بخواهی ,
اونها هم حق دارند که اجازه ندن که تغییر بکنه و از دست بدن ...

گفتم : یعنی طرفدار اونهائی ؟

گفت : نه , اتفاقا خیلی هم ازشون بدم میاد , خیلی دروغ میگن و خیلی پست هستند .

گفتم : پس چرا دادی به اونها و چرا ازشون نمیگیری ؟

گفت : اولا من نگرفتم و خودتون دادید و اونها هم دزدیدند من بهشون ندادم ،
بچه جان تو خبر نداری و نمیدونی ، چقدر ازشون بگیرم و به این و اون بدم ؟


 حتی به اونهائی که بدم هم میومد , از اینها گرفتن  و به اونها دادن که تمومی نداره ...


گفتم : آخه این هم شد مملکت , این هم شد جا ؟

گفت : بدبخت , من بهترین جا را به شما دادم , کجای دنیا هر جاشو چند متر بکنی یا نفت در میاد یا گاز در میاد یا معدن اورانیوم یا زیر خاکی و گنج ؟

به خیلی ها حتی خاک هم ندادم  , همونهائی که دارید خاک بهشون میفروشید و خاک ازتون میخرند ...

بیچاره ها نمیدونید چه سرزمینی بهتون دادم , نمیدونید چقدر بهتون دادم که ٣٥ساله دارن همین مملکت را میچا پند و غارت میکنند ولی بازهم داره ...

تازه حالا که دارند از لجشون حیف و میل میکنند  ...

خودتون نفهمیدید و نمیفهمید  و قدر ندونستین و و قدرش را نمیدونید چرا میندازین گردن من ؟


 روتون روبرم !
نفهم ها برین یه نگاه به مملکت های دیگه بکنید , ببینید به اونها چی دادم ؟!

برین ببینید یک هزارم شما ها هم بهشون ندادم ولی چطور زندگی میکنند ...؟

گفتم : خوب ،دیگه بسمون نیست ، کافی نیست ؟ حالا یه کاری کن دیگه ...

گفت : من تاحالا لقمه نکردم دهن کسی بزارم ،
تا حالا هم هر چی کردم بسه تونه ؟


خودتون کردین و خودتون هم درستش بکنید !


من اگه میخواستم کاری بکنم که ننه و باباتون را از بهشت نمینداختم بیرون ...


گفتم : پس چی میگی رحمان و رحیم ؟ پس کو رحم و مروتت ؟

گفت : وقتی خودتون به خودتون رحم نمیکنید ، وقتی که همه تون عضو یک خونه هستین و باهم این کارهارو میکنید و این بلاها را سر هم میارین ...

وقتی نسبت به هم یه جو گذشت و رحم و مروت ندارید ،

وقتی هنوز نمیدونید که من جان به شما دادم ولی از گرفتن اون توسط یک حکم من درآوردی طرفداری میکنید و میرین تخمه میخرید و تو سرما منتظر میشین که جان دادن بنده منو بالای دار نگاه کنید ، من چه رحم و مروتی  دارم که در حقتون بکنم ؟

گفتم : بچه ها چی اونها چه گناهی کردند ؟ اونها رو نمیبینی ؟

گفت :گناهی نکردند و فقط بدبخت هستند که چون شماهائی پدر و مادرشون شدند و هستند ، همین

.....نه نمیبینم ، یعنی نمیخوام ببینم ,

 از همون  سالی که ندونسته و نسنجیده خودتون رو بیچاره کردین و بخاطرش جشن گرفتین ووسط خیابون میرقصیدید و میخندیدید!

وقتی که من هزینه کرده بودم و وقت گذاشته بودم و برای سازندگی و آسایش شما آدمهائی را آفریدم ولی شما آنها را گذاشتین سینه دیوار و کشتید ،

وقتی که لعنت جنگ رو رحمت دونستین و هشت سال حتی به تمام دنیا صدمه زدید و محیط زیست رو هم خراب کردید و خاک خوب منو با بمب و آتش و مواد شیمیائی از بین بردید ،

وقتی حتی حیوانات بیگناه رو بخاطر خودتون بی خانمان کردید و کشتین ...

همون روز من روی برگردوندم و دیگه به شما نگاه نکردم و نمیکنم و نمیخوام ببینم که باهم چکارمیکنید؟

 ولی گاهی وقتها بعضی ها رو به من میگن و میشنوم فقط گریه میکنم .

لبهای پیرمرده میلرزید و واقعا اشک تو چشمهاش پر شده بود ...

دلم خیلی براش سوخت .

گفتم : حالا ما چیکار کنیم ؟

گفت : زیر پاتون نفت و اورانیوم و طلا و گاز و مس و خاک حاصلخیز و با برکت گذاشتم ، با اینکه میدونید بازهم دست گدائی دراز میکنید  ،

براتون خنده و شادی و تفریح گذاشتم و شما میرین و گریه میکنید و تو سرتون میزنید و ماتم میگیرد و اشک میریزید و عزا از جشن براتون مهمتره !

وقتی که نور و رنگ بهتون دام ولی باز  تو تاریکی هستید و سیاه میپوشید و بهترین رنگتون سیاهه ...!

وقتی که بهترین خاک و سرزمین رو بهتون دادم و قدر نمیدونید و با به خطر انداختن حتی جون خودتون ازش فرار میکنید و در میرین و در غربت حمالی میکنید و اونجا هم  تو روی هم نگاه نمیکنید و از هم فرار میکنید وقتی  خودتون و خاکتون رو میفروشید...

وقتی که من زیبائی رو دادم و شما با پارچه های سیاه اونو پنهان میکنید و اونو زینت خودتون میدونید...

وقتی همه آدم های خوب رو میکشد و دور بد ها جمع میشین و تملق میکنید پاچه میخورید...

وقتی برای هیچی همدیگر رو لت و پا ر میکنید و میزنید و میکشید ...

وقتی به  هیچ به همدیگه گذشت و بخشش و رحم و مهربونی ندارید و سر هم رو کلاه میزارید و به هم بهتان میزنید ...

وقتی حتی هنوز فهم و شعور درست با یکدیگر حرف زدن را ندارید ...

وقتی که هنوز بد را از خوب ,دوست رو از دشمن ، راه رو از چاه , دیو رو از فرشته و بدتر از همه راست رو از دروغ تشخیص نمیدهید و فقط به هم دروغ میگویید ...

وقتی حتی منو ول کردند و به حسین و عباس و اسبش متوسل شدند ...

وقتی منو یادشون رفته و به کسیکه انداختند توی چاه امید بستند و منتظر هستند که اون بیاد نجاتشون بده ...

وقتی به اسم من همدیگر را میکشند و سر میبرند ...

وقتی که دیگه اینهمه از من دور شدند و به دروغ و در زمان گرفتاری فقط اسم منو بزبان می آورند ,

خودت بودی بهشون نگاه میکردی ؟

و اگر میتونستی بازهم رغبت میکردی که کاری براشون بکنی ؟

هوا تاریک تاریک شده بود و پیرمرده بلند شد و من همینطورمات و مبهوت نگاهش میکردم و او در حالیکه دور میشد و میرفت و در تاریکی ناپدید میشد ولی باز من صداشو میشنیدم که میگفت :

من چیکار میتونم بکنم؟
 بی خرد ها ...


بدم تا دوباره به کی بدید و ببخشید؟
 ابله ها ،ای نادان ها ...


اصلا لیاقتشو دارید که چیزی بهتون بدم؟
 بی کفایت ها ، بی لیاقت ها , بی تفاوت ها ......... !؟


                 「‫نیمکت پارک‬‎」の画像検索結果

هیچ نظری موجود نیست: