جمعه، فروردین ۲۳، ۱۳۹۲

خدا فروشان

خدا فروشان




در اتاقک عقب یک ماشین حمل زندانی سه زن و یک مرد نشسته بودند و یکی از زنها چشمهایش را با چشم بند بسته بودند .//



زن داشت هنوز به این فکر میکرد که چرا صدای نفسهای مردی که کنارش نشسته اینقدر آشناست ،

اگر چشم هاش را نبسته بودند و میتوانست چهره مرد را ببیند ، شاید میتوانست اورا بشناسد ، چه فرق دارد او هم مثل مردهای دیگر ، همه مردها ئی که او میشناخت ، مردانی که مرد بودنشان به آویزان بودن  دمشان از جلو ی آنها بستگی داشت و 
آنرا تنها نشانه مردی و مردانگی میدانستند .//

خیلی فکربرای کردن داشت اما خودش هم نمیدانست چرا در این موقعیت ، آنهم  در این وضعییت تمام حواس و توجهش به صدای نفسهای آن مرد است ؟

آیا دو خواهری که اورا تحویل گرفتند هم دارند به صدای نفسهای آن مرد  فکر میکنند ، از این فکر میخواست خنده اش بگیرد که ماشین 
ترمزی کرد ایستاد ، درب جلو باز شد ،صدای پائی آمد و صدای دسته کلید و چرخش کلید در قفل و باز شدن در عقب کابین ماشین و تکانی که از پیاده شدن مرد از ماشین حاصل شد .//

یکی از خواهران دستش را گرفت و دیگری که با فشار دست بر روی سرش را خم کرده بود میگفت : مواظب جلوت باش داریم از ماشین پیاده میشیم .//

باد خنکی به  لب و چانه اش خورد و با دماغ نفس عمیقی کشید و درست 
با پیاده شدن او زمزمه ای تبدیل به همهمه  و سپس تبدیل به سر و صدا و فریاد شد . //
جمعیت برای دیدن او به سوی ماشین هجوم آوردند که با صدای بلند گو و باتوم مامورها به عقب نشستند و به انتظار مشاهده بقیه نمایش نشستند .//

خواهران ایستادند ، زن نیز ایستاد و شنید که  مردی میگوید :
میگم کافی نیست ، یه کم بیشتر بکنید و گودترش کنید همین .//

زن هنوز باور نمیکرد و فکر میکرد باز هم دارد کابوس میبیند ، کابوسی که دو هفته هر شب اورا رها نمیکرد ، و یا دارند شوخی میکنند تا اورا بترسانند ، باور نمیکرد ، نمی دانست که نمیتواند باور کند یا نمیخواهد که باور کند .//

صدای کلنگ را که ازمسا فتی نزدیک به خودش به زمین میخورد را میشنید ،
چند ضربه ، سکوت و صدای خالی کردن خاک از کفه بیل .... 

دوست داشت که تصور کند صدای بیل و کلنگ کارگران مشغول به کار ، در ساختمان نیمه کاره ای در نزدیکی آنجا باشد نه صدای بیل و کلنگی
که گودال لازم را برای اجرای حکم او میکنند و حفر میکنند و به امر صاحب آن صدا ، دارند گودترش میکنند.// 

صدای سوت با  خش خش چندش آور بلندگو بلند شد ، جمعیت ساکت شدند ، سکوت حکمفرما شد  و فقط صدای باد ....

تلاوتی چند از قرآن مجید .....الله من الشیطان رجیم ....بسم الله الرحمن .......

زن یه احساسی بهش دست داد ، همیشه صدای خواندن قرآن ، اونو به یاد مادربزرگش و حلوا و خرما و چادر سیاه و گریه و نذری و چشمهای 
قرمز مادرش  می انداخت  ، یاد مردن پدرش و یاد مرگ دائی نصرت ، یاد مرگ غلامعلی پسر همسایه که خیلی دوستش دا شت و بخاطر ازدواج کردن با او رفت جنگ و دیگه برنگشت ...

نفسش گرفت ، دلش گرفت ، بغض گلویش را سخت گرفت  ، یهو از اینکه چشمانش بسته هست و دیگران اورا میبینند و او نمیتواند که هیچکس را ببیند ، عصبانی شد ، خون به سرش دوید ، چرا نمیتونم ببینم ؟ چرا نمیگذارند که ببینم ؟

یه عمر تو خونه پدری ندیدم ، تو خونه شوهر تن لش عملی هم  ندیدم ، تو خونه اون حاجی که بعد از مدت  وقت صیغه توی خونه اش حبسم کرده بود هم ندیدم ، یعنی نگذاشتند تا ببینم ، تا بفهمم که چی داره بر سرم میاد و حالا هم که میخواهند مرا بکشند هم ،تو این آخرین دقیقه ها هم نمیگذارند ببینم ، تا ببینم چی بر سرم آوردند و چی داره بر سرم میاد .//

در حالیکه خودشو سخت کنترل میکرد و دندو ن هاشو بهم فشار میداد تا فریاد نکشه گفت :

چشم ها م رو باز کنید ، چند ثانیه ای گذشت ، جوابی نشنید ، دوباره کمی بلندتر گفت : میگم چشم ها مو باز کنید......

فشار دست یکی از خواهرها رو روی بازوش حس کرد و صدای خفه ای گفت : بزار قرآن تموم شه ....یاد قولی که به من دادی باش ....

زن گفت : یادمه ، نمیتونم ،دارم خفه میشم ، چشم ها مو باز کنید ، دارم میترکم ......
صدای پچ و پچی اومد و دستی چشم بند و با بی مبالاتی از روی چشمهاش کشید ....

نور چشم هاشو زد دوباره چشم هایش را بست هیچ چیز نمیدید اما گوشش میشنید
 که  هنوز دارند  قرآن  میخوا ندند : 

وَإِذَا الْمَوْؤُودَةُ سُئِلَتْ ، بِأَيِّ ذَنبٍ قُتِلَتْ  ........

یاد خودش افتاد که تا چند دقیقه دیگر میخواهند زنده بگورش بکنند و هیچکس هم نه از خودش ، نه از این خواهران ، نه از آن برادران و نه از حاج آقائی که حکم سنگسار را داد، نمیپرسد ؛ به کدامین گناه ؟ 

صلوات جمعیت که تمام شد ، کم کم چشمش به نور عادت کرد و توا نست سکوئی که یه میز و چندتا صندلی که حاجی آقا و مامور نظارت و یکی دیگه نشسته بودند را در سمت راستش ببیند ، همان لحظه ، نگاه حاجی به نگاه زن گره خورد ، حاجی زود روشو برگرداند و و بلافاصله با کله به یکی از خواهران اشاره ای کرد ، خواهر رفت و کمی پچ پچ کردند و برگشت .//

زن به تغییر رفتار ناگهانی حاجی فکر میکرد ، حاجی اولش خوب بود ، دوبار هم  تنهائی آمد تو سلولش و دفعه دوم بود که حاجی داشت فرق زنا با صیغه رو میگفت  و به اصطلاح ارشادش میکرد که زن حوصله اش سر رفته بود گفت :



میدونم حاج آقا ، میدونم .....فقط نمیدونم چه فرقی داره ؟

 وقتیکه ما بزبون فارسی  با هم ، مدت و مبلغ را معین میکنیم و طی میکنیم و هردو تامون هم قبلت و هستیم و راضی .....

با اینکه همین حرفها  رو به عربی ، یکی مثل شما بگه و ما هم راضی باشیم
و  بگیم قبلت و....... چی هست ؟

حاجی ، فقط فرقش در دادن حق کمیسیون شما و راضی شدن و قبلت و گفتن شما نیست ؟

که بعد حاجی آروم عبا شو برداشت و کیفش رو زد زیر بغلش و رفت و بعد از رفتنش ، رفتار همه عوض شد و شروع به اذیت و آزارش کردند و دیگه حاجی رو ندید تا امروز ....... 

به مرد های دور و اطرافش رو نگاه کرد ، همه شون مال همون پایگاه بسیجی که گرفتنش و مال منکرات و زندان با ن های خودش بودند که 
بعضی هاشون خجالتی بودند و بعضی هاشون بلد نبودند و بعضی هاشون با رغبت و بعضی هاشون بزور توی سلول زندان تو بغلش خوابیده بودند....

 و یادش اومد به مردی که داشت میرفت پشت میکروفون تا حکم رو بخونه ، بعد از تمام شدن کارشون تو سلول ، بهش گفت که تو که خطبه صیغه رو نخوا ندی؟

مرتیکه غش غش  خندید و گفت : من تو دلم خطبه هارو میخونم  .....قبلت ؟

و حالا رفته پشت بلندگو داره حکم منو میخونه .....  

درست همان زمان یک کامیون خاور نارنجی  دنده عقب اومد و نزدیک جمعیت ،
عقبشو داد بالا و قلوه سنگها و پاره اجر ها رو با صدای مهیبی ریخت وسط  زمین و جمعیت هم با سر و صدا ریختند  روی آن و صدای خواندن حکم در همهمه آنها گم شد.....

 زن لرزید ، از دیدن این هیجان کور و وحشی مردم چندشش شد .//

مامور ها مشغول عقب راندن مردم بودند ،که حاجی عمامه اش رو جابجا کرد و یکی رو صدا کرد و چیزی بهش گفت و اون مرد هم که رئیس گشت اماکن بود ،آمد و به خواهر ها گفت: ببریدش سر گودال ......

زن هنوز هم نمیخواست باور بکنه که جدا میخواهند سنگسارش بکنند ، دلش نمیخواست بره ، دوست دا شت فریاد بزنه و جیغ بکشه و گریه بکنه و به همه بگوید که :

اگر هر زن دیگری ، اگر خواهر و مادر های خودتان هم جای من بودند و وضعییت من را داشند مجبور به همین کار بودند و چاره ای نداشتند .....

دوست داشت ،داد بزنه ، که اگر من هم پدری داشتم و اگر شوهرم معتاد نبود و یه لقمه نون خالی هم می آورد میخوردم......

 و اگر مردهای دیگربجای پیشنهاد همخوابگی یه کاری براش پیدا میکردند،

 و اگر صاحب کارهای که رفته پیش آنها کار کرده ، احساس حق مالکیت تن و بدن او را نداشتند و به بهانه های مختلف دستمالیش نمیکردند ،

اگر فقط میتونست به اندازه خرج خوراکش و کرایه خانه بدون توقع و پیشنهاد سکس در بیاره ، که غمی نداشت .....

و وقتی که شکست خورده و طاقتش طاق شده و گرسنگی فشار آورده و نمیتوا نست تو خیابون بمونه و با اولین نفر که خوابیده ...

دیگه چه یک وجب ، چه صد وجب ...

چه اون مرد چه تمام مرد های شهر،چه تمام مردهای ایران، چه تمام مردهای دنیا... 

 دیگه  مرد و زنی نیست ...

میشه مشتری و کالا ، میشه عرضه و تقاضا ......،

میشه رابطه کسی که مشکل اخلاقی و جنسی داره با کسی که به پول نیازمنده ...

میشه راز بقاء .......

چه با قبلت و چه لا قبلت ......

پاهاش جون نداشت و در اصل راه نرفت بلکه خواهران کشاندن و بردنش سر گودال ، خواهرها زیر بغلش رو گرفتند و زوری زدند و اورا از زمین بلند کردند تا یکی از برادر ها گونی سفیدی رو و کفنش رو از زیر پاهایش تا کمر بالا بکشه و بده دست خواهر ها ....



زن میخواست  مقاومت بکنه ، فکر فرار هم زد بسرش ،

اما یکهو فکر کرد که کجا بره ؟ برای  چی بره ؟

برگرده تو همون یه در اتاقی که برای صاحبخونه کاروانسراست و هر وقت دلش میخواد میاد آنجا !

برگرده که دوباره تو خیابون بایستد و به ماشین هائی که بوق میزنند نگاه بکنه و انتخابشون بکنه ؟

برگرده که باز با گراز ها و گوریل ها،  سر جا و مکان و وقت برگشت و قیمت و عقب و جلو ، چونه بزنه ؟ 

برگرده تا تو یک خونه بجرم صیغه شدن محبوس بشه و به تهدید های ، ریش دارهای آ برومند دولتی ،در صورت زبان باز کردن گوش بده ؟

برگرده ، تا در صورت دیر شدن و دستگیر شدن ، تمام برادر های بسیجی یک پایگاه را فی سبیل الله مهمون بکنه ؟ 

برگرده تا هر شب چهارشنبه ، جناب سروان با موتور بیاد و بوق بزنه و پولهای  تو پاکت رو بگیره و پستانش رو چنگی بزنه و گاز بده و بخنده وبره ........

نه دیگه بسه ....چقدر ؟ دیگه بسه .....

بدون مقاومتی به کمک خواهران رفت تو گودال ، اون کثافتی که بیشتر از همه می آمد تو سلولش و خیلی پررو هم بود با همون لبخندش و با یک بیل اومد ، نخ گونی سفید رو آرام دور گردنش گره زده بودند...

وسط  گودال ایستاده بود ، دوست دا شت  که بشینه ،

پاهاش طاقت این همه فشار و سختی و تنهائی و بیکسی را نداشت ، طاقت این همه تظاهر و ریا  و دین فروشی و خودفروشی و خدا فروشی را هم نداشت .//

همینطور که خاک دور پاهایش را میگرفت و آنها را میپوشا ند ، به یاد خدا افتاد و یاد حرف مادربزرگش که میگفت خدا همیشه و همه جا با آدم هست !!

دورو برش رو نگاهی کرد ، نه ......هیچ خدائی نبود !



به آسمان نگاه کرد ، زور زد و نگاه کرد آنجا هم هیچ خدائی نبود ، خواست پشت سرش را نگاهی بکند تا ببیند خدا پشت سرش هست که دیگر خاک ریخته شده اجازه اینکارو نداد و خودش مطمئن بود که وقتی خدا در کنارش نبود و روبرویش و یا بالای سرش هم نبود ، پشت سرش هم نیست ، یا شاید اصلا خدائی نیست ....

یا اگه باشه آنقدر دل نازک هست که اینجور جاها نمیاد و تحمل دیدن چنین 
جنایا تی را از مخلوقش ، انهم به نام و یاد خودش نداره و خجالت میکشه که بیاد ، اصلا خدا نمیتواند جائی که دارند همراه با خودفروشی ، خدا فروشی میکنند بیاد و حضور داشته باشه  ، فکر کن خدا در میان خدا فروشان  .//

خاک تا سینه اش رسید و همان کثافت با پوتین هاش خاک های دور و برش رو لگد میکرد و سفت میکرد ، لابد فکر میکرد که من میخوام  فرار کنم !!



دهانش خشک خشک بود ولی میلی  به آب خوردن نداشت  ،

خواهر ها آمدند یکی سرش را گرفت و یکی دیگر گره دور گردن را باز کرد تا گونی سفید را بالا بکشه ....

تو همان چند لحظه از میان پاهای آنها جمعیت رو که نزدیکتر شده بودند و در دست هر کدامشان قلوه سنگ و پاره آجری بود ،



صاحبخانه اش را دید یک سنگی  در یک دست و در دست دیگرش تسبیحش بود ،

رجب بقال هم بود همونی که با بیشرفی درخواست نسیه را با آمدن به خانه و شام و سکس  قبول کرده بود،

آ ن پسره که در پایگاه سر خیا بان بود و وقت کار زبونش بند میومد و راننده آژانس ، بوتیک دار تو میدون .....

خدایا ، تمام شریک جرم های من با سنگ روبروی من بودند ،



 مگر حاجی نمیدونه که صیغه و زنا تنهائی میسر نیست و حتما باید شریکی وجود داشته باشد و اگر زنا باشد و جرم ، شریک جرمی هم باید باشد ، پس چرا تمام شریک جرم های من آزاد جلومن ایستادند و قصد مجازات من را دارند ؟

کیسه را بالا کشیدند و همه جا  و همه چیز سفید شد ،تا یکساعت پیش که چشمانش را بسته بودند همه چیز سیاه بود ولی حالا همان سیاهی با همان غم و دلهره ، سفید شده بود ، سفید سفید ....

صدای پاهائی که دور میشدند و یک سکوت عجیب ، زن دیگر نمیترسید ، هیچ خواسته ای هم نداشت و احساسی هم نداشت ،به این فکر میکرد که اولین سنگ به کجا میخورد و چقدر درد آور هست و آیا میتواند که طاقت بیاورد و فریاد نکشد ...

اولین سنگ را چه کسی میزند؟



 در اسلامشا ن که حکم است که یک بیگناه باید بزند ،

خنده اش گرفت ، چقدر احمقانه هست ، کسی اولین سنگ را بزند که گناهی نداشته و نکرده باشد ، مگر چنین شخصی هم وجود دارد و اگر هم وجود داشته باشد باید آدم احمقی باشد که گناه را با زدن سنگ بر سر یک انسان آغاز بکند .....

صدای الله و اکبری بلند شد ، چند سنگ به اطرافش خورد ، ناگهان از چشمانش برقی پرید و دهانش تلخ شد و دردی از سر تا پاهای در خاک فرو رفته اش احساس کرد ،

همان درد و مژه ای که ازضربه مشت پدرش برای خندیدنش جلوی مهمانان 
بر فرق سرش کوبید در دهانش احساس کرد ،

سنگی درست به مابین سینه هایش خورد و نفس در سینه اش گره خورد ،

درست مثل آن وقتی که از ترس و شرم در آغوش اولین نفر نفسش بند آمده بود ،

سنگی به دماغ و لبش خورد ، مزه شور خون در دهانش پیچید  ،

درست مثل وقتی که با شوهرش بخاطر خرجی خانه و بیکاری دعوا کرد او با مشت به دهانش کوبید و دهانش را پر از خون کرد..... ،

همه جا قرمز شد پارچه غرق خون شده بود خونی که از سرش فواره میزد ، همه دنیارا خونین و قرمز کرد .//

بارانی از سنگ میبارید  ،



یادش آمد که در بچگی به این فکر کرده بود که اگر بجای باران از آسمان سنگ ببارد چه میشود و حالا در حال تجربه آن بود!

 دردی احساس نمیکرد فقط سرش گاهی با شدت برخورد سنگ به عقب و جلو و چپ و راست میرفت .....،

و سپس سکوت و دیگر سنگی پرتاب نمیشد سرش به روی سینه اش افتاده بود و با یک چشمش به قرمزی خون ها خیره بود ،

صدای پائی که نزدیک میشد به گوشش رسید از قسمتی که بر اثر برخورد سنگ پاره شده بود پوتینهای بند دار نظامی را دید ،بالای سرش ایستاده بود ،صدای نفسش را شنید و الله و اکبری گفت و و ناگهان سنگ بزرگی  به فرق سرش کوفته شد و ناگهان دوباره همه چیز سفید شد ، سفید سفید .....


چشمانش را بسته بود و باز به صدای نفس آن مرد که در ماشین با آنها بود فکر میکرد ، آن صدای آشنا ، یادش آمد شب آخر که ناگهان چراغ سلولش خاموش شد و در باز و بسته شد و آخرین نفری که بامن بدون خواندن خطبه صیغه شد و خوابید ، آری صدای نفس او بود و همان بود ، و باز یادش آمد که زندانبانش میگفت که فردا تو و حاجی و خواهران را باهم به محل سنگسار میبرند ........

صدائی شنید ، آرام چشمانش را باز کرد ،
هیچکس نبود  بیابان بود و و یک صندلی و او که با چادر نماز سفید دوران دختریش که گاهی اوقات آنرا بر سر میکرد، نشسته بود ،

سرش را به سمت صدا برگرداند ، مادرش را دید با چادر نماز گلدارش به او لبخند میزد ،

 زبانش بند آمده بود ، مادر دستش را گرفت ، از صندلی  برخاست ،  
هردو حرکت کردند.....

 اما رو به جلو نبود 
بلکه هر لحظه از زمین دورتر میشدند و اوج میگرفتند .//
 
                         
 
   

هیچ نظری موجود نیست: