چهارشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۹۵

یک خاطره از پاییز سال ۱۳۵۸ -۲

                                 یک خاطره از پاییز سال ۱۳۵۸ -۲
 

                                                                خلاصه که ملغمه ای بود.

البته چند ماه بعد از آن با " انقلاب فرهنگی " مشخص شد آن دیگی که آنزمان معلوم نبود در درون آن چه آش شله قلمکار و چه کله سگی بر روی آتشی که هیزمش همین جوانان شدند , مال چه کسی هست و به چه نیتی آنرا بار گذاشته اند و میجوشد؟!!


اما از حق نگذریم باید بدانید که همین دانشجویان عزیز چنان از کون کیف بودند و آنقدر به سیاست و جنگ با امپریالیسم جهانی و خوش تیپی چه گوارا و شرح مصائب جمیله بوپاشا در زندان الجزایر و روحانیت و جلوه خدائی شخصی مثل روح الله مصطفوی خمینی موسوی هندی زاده  و ریش و پشم و مارکسیسم و کمونیسم و اگزستنسیالیسم و سانتیمانتالیسم , و ایسم های مختلف و و فلسفه وجودی دیالکتیک و میلیشیا و پرولتاریا و بورژوازی و آزادی و برابری و گسستن زنجیرهای ستم و خلق های دربند و رفیق استالین و توده های زحمتکش کارگر و داس و چکش و معلم شهیدشان علی شریعتی و جلال آل احمد و صمد بهرنگی و مصطفی چمران و چریک های فلسطینی و چفیه یاسر عرفات و سادگی جمال عبدالناصر و جامعه بی طبقه کارگری و توحیدی و خط سرخ علوی و صدر اسلام و بلال حبشی و کوچه های کوفه و نقش روزه در اقتصاد جهانی و تاثیر خرما در افطاری  بر صندوق پول و نقش شتر در موجودی بانک جهانی پول و احیای امپراطوری اسلام و مرگ بر این و درود بر آن و میکشم میکشم و لاله های خون شهیدان و انتقام و نفرت از سرمایه داری و ....


                                  سرشان گرم بود که پاک درس و مشق از یادشان رفته بود !

و چنان هوا برشان داشته بود که نه تنها تمام مردم و ملت و زحمتکشان و توده های کارگری و خلق های در بند و مستضعفان و پابرهنه ها و کوخ نشینان ایران و جهان و کره زمین را , بلکه میخواستند تمام موجودات همه سیارات منظومه های شمسی کهکشان راه شیری را هم از بند ستمگران و ظالمان و امپریالیست و استکبار جهانی نجات دهند و آزاد کنند !


و ایجاد این وضعیت چنان این جوانان را از یکدیگر جدا و در دسته بندی ها و گروه ها و سازمان جای داده و دشمن یکدیگر ساخته بود و درست زمانیکه این جوانان با حماقت تمام مشغول تضعیف و خرد کردن اعصاب یکدیگر و کشتن وقت با گفتگوهای بی پایان و بی نتیجه  و کتک کاری و بزن بزن بودند , آخوندها مشغول تصرف مراکز نظامی و دفاتر مهم و وزارت خانه ها و غارت کاخ ها و اموال فراری ها و دستگیر شدگان و سرمایه داران بودند و با دادن پست و مقام های موقتی به هر چلمن و بی سر و پائی یارگیری و تحکیم قدرت میکردند .


(( دقیقا مثل حالا که همین آخوند ها با برجام و نشست های ۵+۱ و حق مسلم ماست و کیک زرد و نیروگاه هسته ای و داعش و سوریه و لبنان و ظریف و سردار سلیمانی و احمدی نژاد و کوروش و بابک و موشک و فیس بوک و فیلتر و توئیتر و لایک و داغ کردن و امتیازهای صدتا یه غاز و فالو و انجمن و لائیک و سکولار و سلطنت و اصلاح طلبی و براندازی و سبز و بنفش و کلاش و دلار و پراید و ...ما را خر میکنند و به جون هم انداختند و خودشان دارند میلیاردی میبرند و میخورند و غارت میکنند و مملکت را میچاپند... اینو گفتم که مبادا جوانان طلبکار امروزی فکر کنند که خودشون خیلی تیز و بز هستند و بیشتر از جوانان آنوقت میفهمند و خیلی بارشون هست و یه وقتی هوا برشون نداره ...آره .)) 


 و من و حسین دوستم داشتیم تو این جماعت وول میخوردیم و حال میکردیم و به رگهای متورم گردن و کله های طاس قرمز شده از خشم و دهن های کف کرده نگاه میکردیم و اگر جائی هنوز دونفر یا چند نفر آدم بودند و مثل آدم با هم حرف میزدند می ایستادیم و به حرفهای آنها گوش میدادیم.


نزدیک غروب شده بود و درست زمانی که من داشتم به گفتگوی دوتا مجاهد خلق با چندتا حزباللهی هم تیپ آوینی و طرفدار چمران گوش میدادم و حسین رفته بود چرخی بزند و یهو حسین را دیدم که با هیجان برای من دست تکان میداد و اشاره میکرد که زود بیا ...


هر چند مباحثه آنها جالب بود ولی قیافه و حرکت حسین جوری بود که با عجله رفتم به آن سمت و وقتی از لای دست و پا و با کنار زدن و هول دادن دیگران به وسط و مرکز جمعیت رسیدم و حسین هم با اشاره سر و کله و چشم و ابرو به من , دیدم یک دختر بسیار زیبا ی بیست دو سه ساله با یه پسر جوان بیست بیست و پنج ساله قد بلند که از یقه بازش و لحن حرف زدنش معلوم بود از همان دارودسته علاف هائی هست که براتون گفتم ...


دختره صورت گرد و پوست روشن و چشمهای درشت و مژه های برگشته و لبهای قلوه ای پر و بوسه خواه  و صورتی گرد و گونه هائی که بر اثر هیجان گفتگو کمی قرمز شده بود و گل انداخته و آدم دوست داشت آنها را مثل سیب یا هلو گاز بگیرد و گاز بزند و یه بچه غبغب که خیلی ها را از خود بیخود میکرد و موهای صاف و زیبائی که میریخت بر روی پیراهن دکمه داری که پستانهای خوش فرم و بزرگش به دکمه هاش فشار میاورد و در حین تکان دادن دستها میشد از لای درز و شکاف پیرهنش رنگ و گلهای کرستش را دید و با جمعیتی که با هر حرکت دست دختر سرهاشون برمیگشت و بالا پایین میرفت و تنظیم و به یک نقطه زوم میشد , حظ و لذت برد و خدا را بخاطر آفرینش چنین لعبت و چنین مخلوق نازنینی شکر کرد .


معلوم بود دختره از اون چپ های کمونیستی هست که فقط بخاطر مهربانی و رقت قلبش از دیدن بدبختی فقیران و زحمت کارگران و  تحت تاثیر شخصیت های فقیر و دوست داشتنی کتابهای صمد بهرنگی و علی اشرف درویشیان قرار گرفته و با پیوستن به چپ ها و دیگر مبارزان داس و چکش بدست رهائی بخش توده های زحمتکش , با حلقه کردن دستهایشان به یکدیگر و پا کوبیدن پا بر روی آسفالت خیابان و شعار اتحاد , مبارزه , پیروزی و با از بین بردن خرده بورژوازی های اشرافی و حذف طبقات اجتماعی و ایجاد برابری و برادری در یک جامعه بی طبقه کارگری بهشتی همچون شوروی در ایران بوجود بیاورند و بسازند ...!


اما پسره را هر کسی یه نگاه مینداخت میفهمید که از اون هفت خطهای آسمون جلمبر هست و کاملا پیدا بود که هیچی از حرفهای دختره نمیفهمه و هیچی هم بارش نیست و فقط بخاطر خوشگلی دختره بود که داشت حرف های او را گوش میداد و تحمل میکرد .


اما پسره خیلی ماهرانه وانمود میکرد که شدیدا تحت تاثیر منطق و گفته های دختره قرار گرفته و با یک هوشمندی شگرف و روانشناسی ذاتی که در وجود خودش داشت هر جا که احساس میکرد دختره خسته شده و یا میخواد گفتگو را تمام بکند با یک جمله کوتاه و یا یه سوال بیمعنی و تکراری دوباره دختره را وادار میکرد که حرف بزند و توضیح بیشتری بدهد ...


و دختره با آن که از تا ریک شدن تدریجی هوا و دیدن اونهمه مرد و پسر دور خودش وحشت کرده بود ولی با حماقتی وصف ناپذیر گول حرکا ت و گفتار پسره را میخورد و با شور و شوقی احمقانه ای دوباره به حرف زدن و قانع کردن پسره مشغول میشد!


 و من زمانی رسیدم که پسره به دختره می گفت : 


ببین آبجی من حرف فقر و اینا تو قبولم ....
ولی میدونی , کمون یعنی خدا ! و نیست هم که همون نیست میشه , پس کمونیست یعنی همون خدا نیست دیگه ...


و دختره بیچاره برای پسره که چشمهاش برق میزد و داشت با نگاهش تن و بدن دختره را میلیسید و هی فاق و جلوی شلوارش میگرفت و میکشد جلو و پاهاشو جابجا میکرد و راه به راه آب دهنش را قورت میداد , میگفت که اینطور نیست و ابلهانه داشت برای پسره توضیح میداد که کمون خدا نمیشه ...


کم کم جمعیت که نمیدونم بخاطر تاریک شدن هوا بود یا بلاهت دختره که بد جوری میرفت روی اعصاب آدم و یا از لج و حسادت به تیزبازی پسره , ول میکردند و میرفتند و کمی دور و بر مون خلوت  شده بود .


ولی برای من توی اون سن و سال و با یک تخیل قوی , دختره به یک فرشته و نماد زیبائی و خیر و روشنائی و دانش و پسره هم تبدیل به یک شیطان و نماد زشتی و شر و جهل و تاریکی شده بودند و اون صحنه درست مثل تابلوی صحنه برخورد خیر و شر در افقی خون گرفته و قرمز شده از غروب خورشید با چند پاره ابر سیاه و مسی رنگ که گاهی شیطان پشمالو با دوشاخ روی سرش در حالیکه قهقهه میزد با نیزه ای چنگال مانند از پشت آنها بطرف فرشته سفید پوش تندر و آتش و رعد و برق پرتاب میکرد و فرشته  به سختی آنها را از سرش رد میکرد و با زحمت از آنها میگریخت , در ذهنم تداعی شده بود و آنرا چنین میدیدم.


و  یک کنجکاوی بچه گانه و هم اینکه خیلی مایل بودم ببینم سرانجام این نبرد نابرابر و شیطانی به کجا میرسد و آن فرشته چطور از آن مهلکه جان بدر میبرد ,  من را همانطور آنجا میخکوب کرده بود.


حالا دیگه نور لامپ ها و نئون های کتابفروشی ها و مغازه های آنطرف خیابان بود که محوطه را روشن میکرد ولی بازار حرف و گفتگو و مباحثه و مجادله همچنان روشن و پر فروغ بود و ما هم همچنان ناظر این کشمکش ازلی ,ابدی مابین جهل و خرد و نور و ظلمت بودیم.


اما نمیدونم پسره که انگاری یا خفتشو گرفته بود یا عجله داشت و یا شاید هم شاش داشت که آنقدر بی تابی و پابه پا میکرد خیلی ناگهانی جلوی چشمهای ما و خود دختره که از تعجب گرد شده بود و همه همانجوری خشکمان زده بود  , یهوئی پرید دختره را سفت بغل کرد و در حالیکه خودشو به دختره میمالید , از لای دندون هاش میگفت :


جون ... بگو , تو بگو ...
هر چی تو میگی درسته ... فدات شم ... تو بگو ...
قربون تو و همه کمونیست ها برم من ...تو بگو , بگو ...
شروع به بوسیدن و ماچیدن و مالیدن دختره که همینطور هاج و واج مونده بود کرد.

بقدری این صحنه ناگهانی و غیر منتظره بود که شاید حدود یک دقیقه نه کسی از جاش تکانی خورد و نه صدائی از گلوی دختره بلند شد و در آمد!


و پسره هم در حالیکه با دستهایش از پشت لمبرهای  دختره را میمالید و میچلاند و جون جون میکرد و مشغول کار خودش بود.


 و ما هم زل زده بودیم به آنها که یکدفعه دختره با تمام وجودش و قدرتی داشت جیغی کشید که یکهو سکوتی سنگین بر تمام محوطه حاکم شد.

انگار که برای چند ثانیه زمان ایستاد و حتی ماشینهای خیابان هم متوقف شده ا ند.


و بعد قبل از اینکه دختر فرصت بکند و جیغ دوم را بکشد و یا آنکه کسی واکنشی از خودش نشان بدهد و حرکتی بکند , پسره در حالیکه با هر دو دستش صورت دختره را گرفته بود آخرین ماچ خودش را کرد و یهو مثل برق به سمت میدان شروع به دویدن کرد و در رفت.


دویدن ناگهانی و تروفرز پسره و قیافه دختره که دستهاشو روی سینه هاش گذاشته و با موهای ژولیده و دهانی باز فرار پسره را نگاه میکرد , چنان صحنه مسخره و جالبی بوجود آورده بود که همه بی اختیار زدند زیر خنده ...


 دختره در حالیکه ترسیده بود و داشت موها و سر و شکل خودشو مرتب میکرد با چشمهائی پر اشک و با بغض و صدائی گرفته گفت :


احمق ها , بیشعور ها , خاک تو سر همه تون بکنند , کثافت ها , شما ها لیاقت ندارید , شما ها را باید همون تو سرتون بزنند , بدبخت ها , وحشی ها ....و در حالیکه لبهاشو جمع کرده بود و قیافه بچه گانه ای گرفته بود راهشو گرفت و رفت .

و من و حسین هم در حالیکه میخندیدیم بطرف ایستگاه اتوبوس میدویدیم تا به اتوبوس دو طبقه سبز رنگ میدان فوزیه - میدان بیست و چهار اسفند  برسیم و به خانه برگردیم .


بسیاری از آن جوانان یا در اعدام های فله ای خلخالی و گروهی لاجوردی تیرباران شدند و یا در میدان جنگ جام زهر خمینی کشته شده باشند.


و شاید اگر آن دختر را در نیمه شب یکی از سالهای اول دهه شصت , در سلولی تاریک در زندان اوین به عقد برادر پاسداری در نیاورده و صبحگاه فردایش او را با چشمان بسته تیرباران نکرده باشند و هنگام غروب همانروز یک پیکان سفید یخچالی بدون پلاک جلوی خانه آنها نگه نداشته باشد و یکی از برادران ریشو با شلواری سیاه و پیراهنی سفید که بر روی شلوار افتاده در حالیکه جعبه شیرینی که یک ده تومانی مدرسی نو زیر بند جعبه گذاشته شده و دردست دارد و زنگ خانه آنها را میزند و پس از باز شدن در و دادن شیرینی کشتن دختر آنها به همراه آن ده تومانی که مهریه اش بوده را به مادر و پدر و برادران و خواهرانش نداده باشد و پول تیر را از آنها طلب نکرده و نخواسته باشد ,


آن دختر اینک باید مادر بزرگی باشد که با نوه اش در پارک بازی میکند ...

اما مطمئن هستم که آن پسر اگر بصورت اتفاقی در جنگ و یا در تصادفی نمرده باشد در حال حاضر یکی از مدیران موفق و زحمتکش نظام مقدس جمهوری اسلامی هست و همین حالا در گوشه و کناری مشغول اختلاس و رانت خواری و دزدی و زد و بست و یا صددرصد مشغول زدن یک بامبول جدید و یا یک پدرسوخته بازی دیگر است .

یک نکته در مورد سریال شهرزاد

                                 یک نکته در مورد سریال شهرزاد



سریال خوش ساخت " شهرزاد "  , خواه روایت مظلومیت یک زن , خواه حکایت یک عشق پر سوز و گداز , خواه تصویری از خودکامگی و ظلم در حکومت پیشین , خواه بازسازی و به تصویر کشیدن ماهرانه قسمتی از تاریخ این کشور در قالب یک داستان عاشقانه و یا به هر قصد و نیت و منظور و هدف دیگری ساخته و پرداخته شده باشد در یک نگاه و به دور از مسائل سیاسی و عقیدتی حاوی یک نکته مهم و نمایانگر یک حقیقت و نشانگر یک واقعیت غیرقابل انکار است .

حقیقت وجود عشق و بودن احترام و داشتن اخلاق و گذاشتن حرمت و رعایت ادب و دانستن ارزش نان و نمک و قدردانی و قدرشناسی ...


و این واقعیت در گذشته ای نه چندان دور در همین شهر و دیار ؛


با همه بد و خوب و کم و زیادش بود .


هر کس و هر چیزی سر جای خودش بود .


ادب و تربیت و احترام و بزرگتر و کوچکتری بود .


بردباری و گذشت و عشق و فداکاری و دوستی و محبتی بود.


حرمت نان و نمک و کسب و کاسبی حلال و امنیت و اطمینانی بود .


زن پاک و فرمانبر و شوهر دلسوز و شریف و خانواده و پدر و مادر مهربان و فرزندان خلف و نجیبی بود.


ولو به ظاهر , کلمات برگزیده تر و حرف ها سنجیده تر و جملات پربارتر و سخنان نغزتر و گفته های دل نشین تری بود .  


جاهلی و لات بازی کنترل شده و دارای مرام و حتی فساد و زد و بست هم در آن دوران با حساب و کتاب و با اندکی شرم و حیا همراه بود.


ارباب و نوکر , خادم و خائن , دزد و پلیس , کاسب و کلاش , هنرپیشه و شاگرد پادو مغازه , موافق و مخالف , مسجد و میخانه  هم سر جای خودش و براستی در شکل شمایل واقعی و حقیقی خودشان بود.




اینها نه در دوران هخامنشی و یا در دوران صدر اسلام , بلکه تا همین چند سال پیش واقعیت داشت و یک حقیقت بود.


بود ...,


باور کنید بسیاری از ما دیدیم و میدانیم و بیاد داریم و خاطرمان هست که چنین بود .

بلی بود , با همین مردم و در همین خانه و محله و کوچه و خیابان و در همین شهر و در همین کشور بود .


فقط کافیست که بخاطر بیاوریم و باور کنیم که بود ,


تا شاید بدانیم که درازای چه چیزی آنها رها کردیم و از دست دادیم ؟


و چرا حالا نیست و آنها را نداریم ؟


و چرا هیچ تلاشی برای بدست آوردن دوباره آن نمیکنیم ؟


و مهمتر از همه بدانیم که ؛


اگر تلاشی برای بازسازی آن دوران و بدست آوردن آنها نکنیم چه آخر و عاقبتی در انتظار ما و فرزندان ما خواهد بود ؟  


آیا کسی هست که افسار این همه لجام گسیختگی و آشفتگی را بکشد

و به ما بگوید و یادآوری کند که ؛ کجائی عزیزم , کجائی ؟

دقیقا کجائی و کجای حقیقت این دوران ایستاده ای و زندگی میکنی ؟!    

       
 

سه‌شنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۹۵

خانم های ایرانی قدر خودشان و مردان ایرانی را بدانند

           خانم های ایرانی قدر خودشان و مردان  ایرانی را بدانند 


قدرت خدا را میبینید ؟

در یک مملکت برای ازدواج باید خانه و ماشین و مغازه و ویلا داشت و سرویس طلا و شیربها و رفته گل بچینه و رفته گلاب بیاره باید داد و مهمتر از همه به تعداد اعداد تاریخ تولد دختر باید سکه طلا مهریه عندالمطالبه خانم کرد  !


ولی در کشور دوست و همسایه همان مملکت , به هر کسی که با یک دختر ازدواج کند پانزده هزار دلار امریکا (  برابر با ۴۶ میلیون تومان ) پاداش خواهند داد و تابعیت آن کشور جهان اولی را  بدون شنا کردن با کوسه ها و غرق شدن در دریاها و لب دوختن و تغییر جنسیت دادن و مسیحی شدن و دربدری و آوارگی و ....فی الفور و فقط با کپی گذرنامه و دو قطعه عکس ۶x ۴  همراه با خواهش و تمنا دودستی تقدیمشان خواهند کرد!


 ویا در یکی از همین شیخک نشین های خلیج پارس , ازدواج هر پسر کاکل به سری با یکی از دخترانشان برابر با پاداشی در حد یک چاه نفت و گرفتن تا بعیت آن کشور برای خود پسر بخت بلند شده و همه فک و فامیل ها و حتی مغازه داران محله شان میباشد !!


[[       دریافت 15 هزار دلار و تابعیت به شرط ازدواج با دختران روسیه 


قرار است پارلمان روسیه هفته آینده قانونی جنجالی را درباره ازدواج دختران روس با مردان خارجی به بحث بگذارد.


به گزارش باشگاه خبرنگاران جوان، چندی پیش مسئولان کویتی اعلام کردند در ازای ازدواج اتباع خارجی با زنان بیوه کویتی به آنها پاداش هایی اعطا می شود.
اما در جدید ترین اقدام روسیه هم به دنبال ایجاد مشوق  هایی برای ازدواج اتباع خارجی با دختران روس است.
اقدامی که بیش از پیش به دلیل افزایش میزان دختران مجرد در این کشور است.

رسانه ها و منابع خبری اعلام کردند: ولادیمیر بعرطش، رئیس شورای فدرال روسیه اعلام کرده که قرار است پارلمان هفته آینده قانون جنجال برانگیزی را درباره ازدواج دختران روس با مردان خارجی به بحث و بررسی بگذارد.


او گفت: براساس این قانون به هر خارجی که با یک دختر روس ازدواج کند ۱۵ هزار دلار آمریکا و تابعیت روسیه داده می شود.


به گفته این مسئول روس این اقدام برای مقابله با تأخیر در ازدواج دختران صورت می گیرد.]]

منبع موثق این بشارت و خبر : http://www.asriran.com/fa/news/460037/دریافت-15-هزار-دلار-و-تابعیت-به-شرط-ازدواج-با-دختران-روسیه 

 و اینجاست که دختران عزیز و بانمک و کدبانو و تو دل بروی ایرانی باید هر چه زودتر نشستی با همان مادران و پدران و بزرگتران و کلا همه کسانیکه در مرتبه سوم بله گرفتن عاقد , دختر یا همان عروس خانم با بغض و صدائی گرفته میگوید :


با اجازه پدر و مادر و عمو و خاله و زن دائی همسایه روبروئی و و و....بعله !!  عزیزتر از جان شان و جان مان داشته باشند.

 و خیلی زود تا هنوز گند این صحبت درنیامده و توقع پسرها بالا نرفته , در مهریه و شرایط ازدواج و فیس و افاده های بیخودی و غیر ضروری خودشان تجدید نظر کنند و آنرا با یک طرح دوفوریتی سریعا به تصویب برسانند و فورا رونوشت آنرا  برای خواستگاران قدیم و جدید و رد کرده و رد نکرده  و سر کار گذاشته ارسال نمایند .

 شاید که خدا پس کله شان بزند و خر شوند و پای  سفره عقد بنشینند ... !

و بقیه کارها را هم اول بسپارید به دست آن رمال و فالگیری که برای مشورت پیش او میروید و بعدا هم به دست خدا , تا ببینیم چه میشود ؟؟!


[[  از شوخی بگذریم , به پسرهای ایرانی برادرانه میگویم که فکر ازدواج های خارجی مخصوصا  ازدواج با چنین شرایطی (( که تا عمر دارید باید تحقیر بشوید و نقش یک برده جنسی را بازی کنید )) را از سرتان بیرون کنید و بقول معروف , گوشت ... بخور و منت قصاب روسی و کویتی را نکش ... آهک میشی ها ... از من گفتن بود , خود دانید !]]




                           تکذیب شد !


 

دوشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۹۵

یک خاطره از پاییز سال ۱۳۵۸ - ۱

                   یک خاطره از پاییز سال ۱۳۵۸ - ۱

این عکس را دیدم و یاد اتفاق بسیار جالبی از همین گفتگو های داغ خیابانی سال ۱۳۵۸ جلوی د انشگاه تهران که خودم شاهد آن بودم , افتادم و فکر کردم شاید بازگو کردنش برای شما هم خالی از لطف نباشد .


         (( این عکس مباحثه ها و مجادله های سیاسی مردم در مقابل دانشگاه تهران در سال ۱۳۵۸ میباشد , سایت پارسینه ))


پائیز سال ۱۳۵۸ اوج توهم مردمی از فهم و مفهوم و فهمیدن و فهمانیدن و فهمیده شدن و فهمیزاسیون و تظاهر به فهمیدن و فهمیدنیسم  و تفهمی دیالاکتیک و فهمیده بودن و مبارزه بر علیه امپریالیسم نفهمی جهانی و کل کل کردن متوهمین فهیم با نفهم های قشری و تفاهم توده های فهیم جامعه بی طبقه کارگری سیبیلو با توده های نفهم جامعه توحیدی ریش دار و کج فهمی رفیق های پیشه وران و برزگران و کارگران و مفاهیم مارکسیست مسلمان سیبیلوی بدون ریش و نافهمی فکل کراواتی های ملی تازه مذهبی شده خط ریشی و قار قار کلاغ سیاه های ترشیده سیبیلو و عقده ای و چهره های زیبا و مصمم و فریب خورده خواهران سازمانی با مانتوهای خاکستری و روسری های آبی با گرهی یکسان و متحدالشکل و نیم پوتین های کفش ملی بند دار و دختران پرشر و شوری با گیسوهای افشان و باسن های تنگ فشرده شده در شلوارهای جینز و عینک های آفتابی لنز قورباغه ای درشت و قهوه ای  که بجای تل سر موهای آنها را بر روی سرشان نگه میداشت ...,

و درست در آن زمان من هم نوجوانی بودم کنجکاو با عطشی سیراب ناپذیر برای کسب آگاهی بیشتر و " فهمیدن " ! که در جلوی دانشگاه تهران در میان آنها وول میخوردم و ناظر و شنونده بحث های پر شور آنها که هیچکدام هم آخر و عاقبت خوشی نداشت و به نتیجه ای نمیرسید و اغلب هم با دعوا و کتک کاری بی جنبه ها و نفهم های هر دو طرف به پایان میرسید , بودم .

آنروز که یکی از روزهای اواخر مهر ماه سال ۱۳۵۸ بود و چون از یکی از همکلاس های خودم شنیدم که بنابر گفته برادر بزرگترش , دیروز دانشجویان در داخل دانشگاه شعار ( خمینی بت شکن , بت شده ای خودشکن ) را میدادند , از همان راه مدرسه به اتفاق یکی دیگر از دوستانم بنام حسین که اصلا اهل سیاست نبود و کله اش هر بوئی میداد بجز بوی قرمه سبزی ,  از همان راه مدرسه یک کله بطرف دانشگاه تهران راه افتادیم و رفتیم...


             

اما اجازه بدهید اول تیپ و قیافه های گروه های مختلفی که در مقابل دانشگاه تهران  و در گفتگو ها ...حضور داشتند را برایتان توضیح دهم تا بتوانید تصور درستی از آن ملغمه و آش شله قلمکار اولین سال حکومت آخوندی و برقراری جمهوری اسلامی داشته باشید .


در آنزمان در میان مردانی که یکهوئی مسلمان و انقلابی شده بودند , اوورکت های سبزرنگی مد شده بود که دو نوع آمریکائی و کره ای آن از همه معروف تر بود.


 اوورکت آمریکائی با رنگ سبز پررنگ که پوشش و معرف افرادی بود که در درگیری های انقلاب تشکیل کمیته داده بودند و به اصطلاح کمیته چی بودند و اکثرا اسلحه یوزی و کلت و ژ -۳ حمل میکردند و در آنزمان آنها هم نقش پلیس  و هم نیروی امنیت و هم انتظامات مراسم و هم گروه تجسس و هم گروه ضربت و در بیشتر اوقات نقش قاضی و دادستان و وکیل و موکل و حاکم شرع و مفتی و مفتش و بازجو و شکنجه گر و جوخه اعدام را هم بعهده میگرفتند و همه آنرا یکجا بازی میکردند !


که این دسته جوانانی  در رده سنی بیست و سی بودند که بالاترین  مدرک تحصیلی شان سیکل بود و دست بر قضا قریب به اتفاق آنها را هم همان اراذل و اوباش محله ها و علاف های سر چهارراهی که تا دیروز چا ک یقه شان تا نافشان  باز بود و دختران از دست آنها امنیت و آرامش نداشتند ,  تشکیل میدادند .


و ریش توپی و پری که بعلت کمبود وقت و حضور در درگیری ها و نگهبانی های شبانه و بخاطر حمام نرفتن و اصلاح نکردن  به صورتشان ماند , همانطور  هم ماندگار شد و هر چه جلوتر میرفتند همین ریش جزئی لازم و مهمی از تیپ و مشخصه شناسائی آنها شد.


چون مسلح بودند و اسلحه تنها قانون جنگل بوجود آمده آنزمان بود , حرف اول و آخر را آنها میزدند.


 که بعد ها بیشتر آنها جذب سپاه شدند و ته مانده و نخاله های آنها هم گروه های فشار را تشکیل دادند.


 ولی اگر گواهینامه داشتند و رانندگی بلد بودند بدون تردید جز محافظین و بادی گاردهای آخوندهای به حکومت رسیده  میشدند و شدند !


ولی  بد نیست بدانید که بیشتر اسرار مگوی آخوندها و واقعیت های این انقلاب در سینه آنها دفن گردیده و نهفته است و بهمین دلیل در حال حاضر برخی از آنها به مقامات بالای حکومتی رسیدند و پستهای مهمی دارند .


          

گروه دوم , اوورکت کره ای ها بودند که اوورکت های سبز زیتونی کم رنگ کلاه داری  میپوشیدند و اکثرا ریش های تنک و یه در میان داشتند و مدرک تحصیلی آنها از سیکل تا دیپلم ردی بود و کارشان شعار دادن و حمل پلاکاردها و تشکیل زنجیره برادرانه بدور خواهران کلاغ سیاه در هنگام تظاهرات ها بود و شبها هم بعنوان نخودی در ایست بازرسی ها نقش مترسک را بازی میکردند و الان هم همان جماعت آفتابه کش آقا و کیف کش های آقازاده ها را تشکیل میدهند.


عده بسیار کمی هم که دیپلم به بالا و یا دانشجو بودند و با یقه های بسته آخوندی و ریش های آنکارد شده و اکثرا لباس های مشکی دکمه دار و کاپشن های احمدی نژادی میپوشیدند و نقش رابط را بازی میکردند و برای حاجی ها دم تکان میدادند و حرفهای آخوندها را برای مردم ترجمه و تفسیر مینمودند و در اوقات فراغت هم دنبال کون دانشجویان انجمن اسلامی های دانشگاه های خارج که به ایران آمده بودند می افتادند و موس موس میکردند ...


در حال حاضر بیشتر مدیرانی که اختلاس کردند و دررفتند و یا آنهائی که بجای اختلاس گران محاکمه و محبوس و اعدام شدند را افراد همین تیپ تشکیل دادند و میدهند.



و اما ... جمع بزرگی از همین انقلابی های دیروز و حزباللهی های امروز که از نظر وضعیت ظاهری , دقیقا همان انسانهای نخستین و عصر حجر را که با ته ریش بدنیا می آیند و درست قبل از بلوغ ریش های آنها از بالا به ابرو های پیوسته آنها و از  از زیر چشم و گونه به به پایین به پشمهای سینه و پشمهای پایینتر پیوند خورده را تصور کنید که بدون حمام کردن و با همان سر وشکل به آنها یک جفت پوتین و یک شلوار شش جیب خاکی و یک پیراهن چهارخانه که حتما باید بر روی شلوار بیندازند پوشانند و آنها را در مسجد سکنی داد ند و تغذیه کردنند , تشکیل میدادند.


که قدرتی خدا هیچکدام آنها زبان آدمیزاد را نمیفهمید و حرف زدن بلد نبودند و هیچ مدرک تحصیلی در مورد آنها صدق نمیکرد و آن بوی گند پای مسجدها بلااستثنا از پاهای آنها بود و هنوز هم اگر دقت کنید بسیاری از آنها و حتی نسل دومی های چفیه دار آنها هم  با داد و فریاد و تکان دادن دست و جست و خیز و بالا و پایین پریدن و جیغ و داد با یکدیگر گفتگو میکنند و نیششان هم همیشه باز است .


          

اما رفیق های چپ ...؛


یک دسته فدائی ها بودند افرادی نیمه تحصیلکرده با سبیل های پر و کلفت  و عینک دور قاب مشکی که راستکی های آن لنزی به قطر و کلفتی ته استکان های فرانسوی داشت و الکی های انهم که شیشه معمولی بود ولی انگار همه مرض زدن آنرا داشتند!


 همه آنها هم لباسهای ساده و کهنه ولی تمیز میپوشیدند ولی نمیدانم چرا هر وقت من شلوارهای آنها که اکثرا قهوه ای و سرمه ای رنگ بود را میدیدم احساس میکردم که آنها شلوار برادر کوچکتر خودشان را بزور پایشان کردند و هر آن ممکن است که زیپ آن در برود !


 و تیپ دختران آنها هم شلوار جینز و پیراهن دکمه دار آستین بلند و  گاهی جلیقه های جینز بر روی آن میپوشیدند و موهای گیس شده بافته داشتند و عینک های طبی به چشم میزدند و اکثرا در هنگام گفتگو چنان کلاسور های خود را به سینه میچسباندند که انگار هنوز دارند  کلاسور شیر میدهند . 


این رفیقان نارفیق از همان دسته مارکسیست کمونیست های دو آتشه ای بودند که مولایشان علی بود و زیر کتل لنین و استالین سینه میزدند ولی در ایام محرم سینی ها و ظرفهای غذا را دست به دست میکردند و به عزاداران گشنه امام حسین میرساندند و آخر سر هم  در ته آشپزخانه دیگ ها را میشستند.


آنها بنام آهن و گندم سخن را آغاز و با قسم حضرت عباس و به قمر بنی هاشم به پایان میرساندند !



درد و غم آنها کار کردن توده های کارگری و  دستهای پینه بسته کشاورزان و برزگران و وصله شلوار پسرک فقیر روزنامه فروش و چکه کردن سقف خانه کارگر از کارافتاده و خوابیده در رختخواب بود و بسیار جالب است با آنکه بیشترشان از طبقه متوسط و فرزند سرپرستان و مدیران جز کارخانجات بزرگ بودند , سنگ پدران همان بچه مسجدی که در بالا شرح شان را دادم را به سینه میزدند و خواهان یک جامعه بی طبقه کارگری  و شدیدا خواستار نابودی سرمایه داران بودند .


که در آخر همان ها مسبب اصلی بیکاری و از نان خوردن افتادن  پدران خودشان شدند !! 


 و دقیقا حرف زدن و مباحثه کردن با آنها به اندازه تحمل و مرارت خواندن کتاب " مادر ماکسیم گورکی " برای آدم سخت و ملال آور بود .


 و شما عجیب ترین " ایسم " ها و اصطلاحات را از آنها میشنیدید و خستگی از شنیدن آنهمه مهملات که پنداری خواندن  تکراری همان اعلامیه های داس و چکش دار شان بود سبب کوتاهی مباحثه  و گفتگو با آنها میشد و خوراک آنها همان اورکت کره ای پوش های مذهبی بودند و همیشه در دام " کشاندن گفتگو به مسائل مذهبی " آنها می افتادند و اسیر و مقهور آنها میشدند.

و اینک رهبران بی یال و کوپال آنها در حال مغازله با اصلاح طلبان راه سبز امید و ملی مذهبی های پا بر لب گور خارج از کشور هستند !


و اما مجاهدین خلق که بیشترین هوادراران و فعالین را داشتند , مارکسیست های خط سرخ علوی که اعضای آن اکثرا دارای تحصیلات عالیه و مدارک بالای دانشگاهی بودند و به کاری که میکردند ابلهانه ایمان داشتند!


ولی با آنهمه کمالات و آگاهی ناباورانه در دام آرمانخواهی و ایستادگی بر سر عقاید افتادند و گول  شهادت و خون دادن برای به ثمر رسیدن درخت آزادی و ادامه دادن راه خونبار چهار شهید ( درست یادم نیست , حنیف نژاد و محسن زادگان و رضائی و ...X  ؟؟)  قهرمان بنیانگزار سازمان مجاهدین را خوردند و مفت مفت خودشان را به کشتن دادند و  هنوز هم میدهند و خوراک خونخواری آخوندهای پلیدی چون خلخالی و گیلانی و ری شهری و مشکینی و اردبیلی و آن لاجوردی پلشت موتلفه شدند و به همان آتش خشم خلق های ستمدیده ای که میگفتند و به ستمکاران و امپریالیسم جهانی شعله های آنرا وعده و حواله میدادند مبتلا گردیدند و سوختند ...


تیپ  اعضای آنها ,  اوورکتی سبز رنگ که انگار نسخه چینی و بدل بنجل همان اوورکت آمریکائی باشد , بود و شلوار های پارچه ای ساده و هوادارانش هم تیپ معمولی مردم همان زمان را داشتند.


ولی  بر خلاف شایعات پست و شرم آور و دروغ های آخوند ها نکته عجیب در رعایت سفت و سخت و پایبندی زنان و دختران آنها ( که الگوی آنها جمیله بوپاشا ی الجزایری بود ) به حجاب بود و انگار همه آنها را از یک قالب  با مانتو و روسری های سری دوزی شده و یکسان درآوردند و بر خلاف تهمتهای شرم آور , در دینداری و پاکی و معصومیت همه آنها هیچ شکی نبود .


و اینک رهبرشان در مرحله غیبت صغری هست و خودشان هم پس از پشت خنجر خوردنهای فراوان و تحمل تلفات سنگین و آوارگی در کمپ های اشرف و لیبرتی , با آنکه در آزادیخواهی و هدف آزادسازی ایران از شر آخوندها شک ندارم ولی آنها باز هم با لجاجتی کودکانه بر سر همان آرمان و اعتقاد پوچ ایستاده اند و خطاهای خود را باور نمیکنند و نمیپذیرند و نمیخواهند قبول کنند !


               

 و آن توده ای های ملون  , موج سوار و فرصت طلبی که همیشه در همه جا بودند اما نبودند و بچشم نمی آمدند! 


 ولی  گاهگاهی یکی از آنها را که طبق معمول و مثل همیشه چیزی ( کیسه خریدی , نانی , کیفی , کیسه پیازی , چیزی ) در دست داشت و در حین بازگشت به خانه بود را میتوانستی ببینی که همانطور قدم زنان از کنار گفتگو کننده ها میگذشت و بدون آنکه منتظر شنیدن پاسخی بشود خیلی تند جمله ای را میگفت و میرفت...!


و یا آنقدر میماند و مباحثه و مجادله میکرد و آنقدر بر سر حرف و گفته خودش پافشاری میکرد که آخر سر او را نیمه شب با سر و کله باد کرده و لب و دماغ خونین و ژولیده بزور به خانه اش میفرستادند!!


(( البته در حال حاظر تقریبا منقرض شده ا ند ...))

و ملی مذهبی ها و ملی گراهای کت و کراواتی متفرعن و خودخواه و پر فیس و افاده هم که با آنهمه اهن و تلپ و ادعای ملی بودنشان  و داعیه مردم و ملت را داشتن و آنهمه سازمان و دسته و گروه و تشکل اسمی  , در حقیقت اصلا هوادار و عضو مردمی نداشتند و همیشه داخل هم میچریدند و خودشان با خودشان میپریدند و جز در محافل و گردهم آئی خانوادگی و یا دفاتر خودشان در هیچ جای دیگری نبودند و شما موفق به دیدن آنها نمیشدید و آنها دورترین اشخاص به مردم و از مردم بودند و هستند !!


اما در جمع جلوی دانشگاه , همیشه عده ای جوان لوده و علاف و بیعار و بیکار هم بودند که گاهی پیراهن های خود را بر روی شلوار می انداختند و دکمه ها را تا خرخره میبستند و ادای انقلابی ها را در می آوردند و گاهی در رودربایستی آشنائی اعلامیه چپ ها را پخش میکردند و بعضی وقتها برای چندر غاز نشریه مجاهد و پیکار میفروختند !


و گاهی برای آن صلوات میفرستادند و گاهی برای آن یکی دست میزدند و گاهی از دیگری خوششان می آمد و برای او هورا میکشیدند و بیشتر برای دلقک بازی آنجا بودند و سیاهی لشگر آن نمایش بعد از انقلاب جلوی دانشگاه بحساب می آمدند . 

اما , ماجرای آنروز ....        


       






     
             

« اقتصاد مقاومتی و اقدام و عمل » با این ارقام و آمار ؟!

     « اقتصاد مقاومتی و اقدام و عمل » با این ارقام و آمار ؟!


شاید بسیاری از ما ندانند که علت اصلی این درجا زدن و گاه عقب ماندگی و پسروی کشور و نچرخیدن چرخ های اقتصادی   مملکت ما در چیست و در کجاست ؟

و چرا با وجود این همه شعارهای زیبا و فریبنده که اول هر سال که از دهان رهبر مملکت گرفته تا بقیه مسئولین و مدیران نظام میبینیم و میشنویم , نه تنها پیشرفتی حاصل نمیگردد بلکه شاخص تورم بالاتر رفته و گرانی و فقر بیشتر میشود و کارخانجات صنعتی  و تولیدی بیشتری ورشکسته میشوند و دست از فعالیت میکشند و همچنان تعداد بیکاران ما افزایش می یابد ؟؟!


باید خدمت این دسته از هم میهنان و شهروندان عزیز عرض کنم که یافتن علت آن بسیار ساده و دلیل آن بسیار واضح و آشکار است !!


برای مثال شما به فرموده جناب رهبر که امسال را سال اقتصاد مقاومتی و اقدام و عمل نامگذاری کردند دقت کنید و سپس به آمار و ارقام و گزارش رسمی ارائه شده   « مركز آمار ايران» نیز توجه بفرمائید تا بسادگی علت این نابسامانی اقتصادی و بلبشوی سیاسی و ناهنجاری های اجتماعی را بفهمید و بدانید :


سال اقتصاد مقاومتی و اقدام و عمل با ؛


[[       آمار تکان‌دهنده از متوسط زمان سپری شده در یک روز مردم ایران 


 تابستان سال ١٣٩٤ فرصت خوبي براي استراحت مردم ايران بوده است. فرصتي كه همه مردم بالاي ١٥ سال به‌طور متوسط روزانه ١٣ ساعت و ٣٩ دقيقه به «نگهداري و مراقبت شخصي» مي‌پرداخته‌اند و تنها ١٤ دقيقه صرف «آموزش و فراگيري» مي‌كردند. در تابستاني كه گذشته زنان و مردان در مجموع و به‌طور متوسط روزانه تنها دو ساعت و ٤٦ دقيقه «كار» مي‌كرده‌اند.


اينها را نه «روزنامه اعتماد» بلكه «گزارش مركز آمار ايران» مي‌گويد.

آماري در نوع خود تكان‌دهنده؛ نه از آن رو كه «استراحت و مراقبت شخصي» امري نكوهيده باشد، بلكه از آن‌رو كه «آموزش و فراگيري»، به‌طور مستقيم «شاخص توسعه انساني» را نشانه مي‌گيرد.

در سوي ديگر هم «كار و فعاليت شغلي»، «ميزان توليد ناخالص داخلي/ملي» را هدف مي‌گيرد. هرچند اين همه ماجرا نيست؛ نرخ بيكاري، رونق اقتصادي و در نهايت رشد و توسعه اقتصادي هم در گرو انجام فعاليت اقتصادي مردم يك كشور است.
شاخص توسعه انساني اگرچه به ظاهر ارتباطي با مسائل اقتصادي ندارد، اما بررسي مولفه‌هايي كه در اين شاخص ارزيابي مي‌شوند نشان مي‌دهد كه نقش مسائل رفاهي و اقتصادي در آنها بسيار پررنگ است.


اين شاخص آخرين بار در سال ٢٠١٤ ميلادي در جهان اندازه‌گيري و نتايج آن اعلام شده است. ١٨٧ كشور در اين سال از نظر شاخص‌هاي توسعه انساني بررسي شده‌اند و جمهوري اسلامي ايران از رتبه ٧٣ به ٧٥ نزول كرده است.]]

اما وحشتناک ترین قسمت این حقیقت آماری , مربوط به امید داشتن به مقوله نیکوکاری و از خودگذشتگی و خیریه میباشد ؛


[[  اين آمار نگران‌كننده به خوبي نشان مي‌دهد كه تنها دو صدم ثانيه از وقت مردم ايران در روز براي انجام «فعاليت‌هاي داوطلبانه و خيريه» صرف شده است. مردم ايران در اين تابستان تنها يك ساعت و شش صدم ثانيه از وقت‌شان را در روز به مشاركت اجتماعي اختصاص داده‌اند. ]]


که با این دیدن این رقم و مشاهده حال و روز ملت , دیگر آب پاکی بر روی دستان ما ریخته و تکلیف ما را کاملا روشن میسازد ...!


و با این حساب و در خوشبینانه ترین حالت , باید قبول کنیم که یا رهبران و مسولین نظام ما چیزی از آمار و ارقام سرشان نمیشود و نمیفهمند و یا خودشان و مردم مسلمان غیور و آگاه و امت همیشه در صحنه را سر کار گذاشته اند !

حالا فهمیدید که چرا برای مردمی که بیش از هشتاد درصد آنها با سیلی صورت خودشان را سرخ و آبروداری میکنند و سال به سال دریغ از پارسال است و هر سال افسوس سال گذشته را میخورند و ۳۷ سال است که برای آنها هیچ سال جدیدی بهتر از سال قبل نبوده است ؟! 


دوستانی که مایل هستند در این مورد بیشتر بدانند به منبع خبر در آدرس زیر مراجعه کنند :


 
http://www.parsine.com/fa/news/279813/آمار-تکان‌دهنده-از-متوسط-زمان-سپری-شده-در-یک-روز-مردم-ایران 

یکشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۹۵

ویکتور هوگو مسافر زمان!

                                         ویکتور هوگو مسافر زمان!

        

اگر مسافرت در زمان واقعیت داشته باشد , بدون شک باید قبول کنیم که ویکتور هوگو در دوران زندگی خودش یک مسافرت زمانی به ایران سالهای ( ۱۳۶۰ تا  ۱۳۹۵ ) داشته است !

شما به متن این سخنرانی ویکتور هوگو در مجلس فرانسه که در تاریخ  ۱۵ ژانویه ۱۸۵۰ [ در سال ۱۸۴۵ از طرف شاه به مجلس اعیان دعوت شده و یک پست سیاسی گرفته بود ] ایراد شده و یکی از تاثیرگزارترین سخنرانی های تاریخ است دقت کرده و آنرا با وضعیت موجود حاکم بر ایران بسنجید و مقایسه نمائید و سپس خودتان قضاوت کنید :


[[
ما باید برای پی ریزی جامعه ای بکوشیم که در آن حکومت بیشتر از یک قاتل عادی حق قاتل شدن نداشته باشد، و وقتی که بصورت حیوانی درنده عمل کند، با خودش نیز چون حیوانی درنده عمل شود.


برای پی ریزی جامعه ای بکوشیم که در آن جای کشیش در کلیسای خودش باشد و جای دولت در مراکز کار خودش، نه حکومت در موعظه مذهبی کشیشان دخالت کند و نه مذهب به بودجه و سیاست دولت کاری داشته باشد.


برای پی ریزی جامعه ای بکوشیم که در آن، همچنان که قرن گذشته ما قرن اعلام تساوی حقوق مردان بود، قرن حاضر ما قرن اعلام برابری کامل حقوقی زنان با مردان باشد.

برای پی ریزی جامعه ای بکوشیم که در آن آموزش عمومی و رایگان، از دبستان گرفته تا کلژدوفرانس، همه جا راه را به یکسان بر استعدادها و آمادگی ها بگشاید.

هرجا که فکری باشد کتابی نیز باشد. نه یک روستایی بی دبستان باشد، نه یک شهر بی دبیرستان، نه یک شهرستان بی دبیرستان،و همه اینها زیر نظر و مسئولیت حکومت لائیک، حکومت کاملا لائیک ،حکومتی منحصرا لائیک باشد.

برای پی ریزی جامعه ای بکوشیم که در آن بلای ویرانگری بنام گرسنگی جایی نداشته باشد.

شما قانونگزاران، از من بشنوید که فقر آفت یک طبقه نیست، بلای همه جامعه است.

 رنج فقر تنها رنج یک فقیر نیست، ویرانی یک اجتماع است.

احتضار طولانی فقیر است که مرگ حاد توانگر را به دنبال میاورد.

فقر بدترین دشمن نظم و قانون است.

فقر نیز، همانند جهل، شبی تاریک است که الزاما می باید سپیده ای بامدادی در پی داشته باشد.

ویکتور هوگو، سخنرانی در مجمع قانون گزاری فرانسه ؛ 15 ژانویه 1850  ]]


منبع خبر : http://www.parsine.com/fa/news/279755/متن-سخنرانی-ویکتور-هوگو-در-مجلس-فرانسه

شنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۹۵

سطح پائین رویاهای ما

                                           سطح پائین رویاهای ما



مقاله [ تکامل منفی «خاتمی»: از «اصلاحات» تا «اعتدال» ] , آقای نیک آهنگ کوثر را میخواندم و چند سطر پایانی آن برای من بسیار جالب بود .

[[  به نظر می‌رسد ما از ترس واقعیت، خودمان را به امیدی غیرممکن معتاد کرده‌ایم تا شاید روزی به رویایی که داریم نزدیک شویم.


همه ما رویاهایی داریم. باید داشته باشیم. اما رویا آیا هدف ما است، یا هدف‌مان رویایی؟


افتادن در وادی رویا، ما را از واقعیت‌‌ها دور می‌کند. اما چیزی که برای من عجیب است، سطح پایین رویاهای بسیاری از هم‌وطنان است
.]]


و این گفته یک حقیقت مسلم است و در مورد ما کاملا صدق میکند و درست میباشد.

مردمی که ( خوب و بهتر ) را نمیخواهند و یا شاید اصلا آن را فراموش کرده اند  و برای خودشان حقی جز انتخابی میان ( بد و بدتر ) قائل نیستند  و برای " بدتر "  نشدن  میروند و " بد "  را انتخاب میکنند و آرزوی آنها پیروزی بد در مقابل بدتر هست و میزان توقع و خواسته های آنها در همین حد باشد , براستی که سطح رویاهای آنها بسیار پایین و حقیرانه است.  


[[ عکس زیر هم با این سطح نازل رویاهای ما چندان بی ربط نیست ]]