‏نمایش پست‌ها با برچسب سینما. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب سینما. نمایش همه پست‌ها

شنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۹۵

قیصر قیصر که میگفتند , این بود ؟!

                        قیصر  قیصر که میگفتند , این بود ؟!



یکی از معروف ترین دابسمش های ایرانی مربوط به تک گوئی و دیالوگ " بهمن مفید " در فیلم " قیصر " به نویسندگی و کارگردانی " مسعود کیمیائی " هست که  حتی توسط هنرمندان بزرگی همچون آقای جعفر پناهی و خانم معتمد آریا و آقای حمید فرخ نژاد و پسرش نیز تکرار و لب خوانی و اجرا شده است .


(( البته دیالوگهای دیگری همچون " قیصر کجائی که داداشتو کشتن ..."  و یا  " فرمون فرمون که میگفتن , این بود  ؟ " هم به کرات لب خوانی و دابسمش شده ...))

                                                                                    

همین معروفیت سبب شد که با تحقیقی سرسری و کوتاه بفهمیم که این فیلم در زمان خودش انقلابی در صنعت فیلمفارسی بوده و شخصیت هائ معروفی در مورد آن اظهار نظر کردند و آن را در حد یکی از شاهکار های سینمای ایران بدانند و معرفی کنند , مانند :
دکتر علی شریعتی : [[ کیمیائی :  یادم هست او «قیصر» و «گاو (فیلم)» را دیده‌بود و می‌گفت: بین این‌ دو، فیلم موردنظر ما «قیصر» است. چون معتقد بود «قیصر» فیلم «نر» و «پرحرکتی» از کار درآمده‌است. خیلی هم «قیصر» را دوست داشت و ابراز لطف می‌کرد، اما من هیچ‌وقت دربارۀ این فیلم با او حرف نزدم؛ یعنی هیچ‌وقت فرصتش پیش نیامد. شریعتی دربارۀ فیلم با عباس شباویز مفصل حرف زده‌بود و برای او از خوبی‌های فیلم گفته‌ بود. ویکیپدیا  ]]


ابراهیم گلستان : [[ «قیصر» یک فیلم گیرا و شایستۀ توجه کامل است. اگر این فیلم در حد قریحه و استعداد سازنده‌اش ساخته شده‌بود، یک فیلم برجسته می‌شد. برجستگی کنونیِ فیلم در این است که کار یک قریحۀ کمیاب است؛ قریحه‌ای که هنوز خود را به رشدی که شایسته‌اش است، نکشانده‌است... «قیصر» یک فیلم گیرا و شایستۀ توجه کامل است. ویکیپدیا ]]

داریوش ارجمند : [[ «فیلم قیصر را به‌همراه دکتر شریعتی دیدم. او نظر بسیار مثبتی دربارۀ این فیلم داشت. پس از تماشای فیلم، او در کلاس این مسئله را مورد توجه قرار داد و عنوان "قیصر" را استعاره‌ای از شکست شاه عنوان کرد.». و «این فیلم در آن زمان رسالت ویژه‌ای را برعهده گرفت و نبض زمانۀ خود را به‌صدا درآورد.» و نگاه واقع‌گرا را یکی از دلایل موفقیت فیلم «قیصر» دانسته و با عنوان این‌که این فیلم برخلاف دیگر فیلم‌های آن زمان در وهم و خیال نمی‌گذشت، افزوده‌بود: «این فیلم زندگی واقعی مردم را در ابعادی تکان‌دهنده در مقابل سینمای خیالی به نمایش گذاشت. این فیلم، با استفاده از تکنیک و اندیشه‌ای نو و ارائۀ بازی‌های خلاقانه به قشر فرودست جامعه و دغدغه‌های آنها پرداخته، که سبب می‌شود تا مخاطب با شخصیت‌های فیلم حس هم‌ذات‌پنداری پیدا کند، و این گامی مؤثر درجهت توجه مردم به این فیلم است.»داریوش ارجمند از قول علی شریعتی نقل می‌کند: «دکتر شریعتی با اشاره به صحنه‌ای از فیلم، که قیصر پاشنۀ کفشش را ورمی‌کشد، گفت من جورابی مشابه جوراب قیصر دارم که با تصور این‌که مختص بچه‌خوشتیپ‌هاست، از پوشیدن آن اجتناب می‌کردم؛ اما حالا با دیدن این‌که طبقۀ عام اجتماع هم از این جوراب‌ها می‌پوشد دیگر نگران این شبهه نیستم.»  ویکیپدیا ]]

 نجف دریابندی : [[ می‌گویند که چرا قیصر به کلانتری نرفته‌است تا افسر نگهبان با کمال جدیت به کارش رسیدگی کند؟ سؤال مهملی است. این ازقضا سرگذشت آدمی است که به کلانتری نرفته‌است. آنهایی که به کلانتری رفته‌اند، سرگذشت دیگری دارند. اشخاص می‌توانند سرگذشت یکی از این آدم‌ها را روی پرده بیاورند. هرکس پرسید چرا قهرمان آنها به کلانتری رفته‌است، سؤالش به همان اندازه مهمل خواهد بود.]]

 و مجید اسلامی : [[  حالا که سی سال بعد به نمایش جنجالیِ «قیصر» و پیامدهایش نگاه می‌کنیم، راحت‌تر به این موضوع پی می‌بریم که «قیصر» حاصل برخورد شهودیِ یک کارگردان بااستعداد بود با موضوع و فضایی که با آن خیلی خوب آشنا بود، و گروه بسیار خوبی هم در کنارش بود، و همۀ اینها فیلم درخشانی پدید آورد که می‌توانست هم تماشاگرانش را از سینما راضی به بیرون بفرستد و هم معانی متعددی را به ذهنشان بکشانَد.]]  و الی ماشالله ...

اما وقتی که ما هم پس از چهل سال کمی عمیق تر و با نگاهی انتقادی دوباره این فیلم را نگاه میکنیم به نتیجه ای بسیار وحشتناک و فاجعه ای در هنر فیلم و سینما و سطح درک و فهم نازل و بسیار پایین برخی از هنربندان میرسیم !

داستان و صحنه های فیلم قیصر

دوربین پس از نشان دادن کلکسیونی از تاتو ها و خالکوبی های  نقش رستم و سهراب و سیاوش و اسفندیار و خنجر کشیدن ها و سر بریدن ها و خون ریختن های پهلوانان اساطیری ( که صد البته میدانیم همین پهلوانان چاقو بدست و خونریز و آدمکش ,از زاویه دید آقای کارگردان بجز کشتن و سر بریدن و خون ریختن دارای خصائل اخلاقی و انسانی بسیاروالا و پاکی نیز بودند که راست کار نبود و ایشان ندیدند و یا نخواستند که ببینند ! ) آن هم بر روی بدن افرادی که در جامعه ما به آنها لات و جاهل و اوباش  و کلاه مخملی میگویند , ناگهان بر روی آژیر و  چراغ گردان (که مظهر و سمبل توجه و اعلام خبر و خطر است) یک آمبولانس زوم میشود تا توجه هر چه بیشتر بیننده را به داستان سم خوردن دختری که مادر پیرش با چشمانی اشکبار در حالیکه به جای نگرانی در باره جان دخترش بیشتر مشوش و نگران جواب دادن به پسرانش و برادران دخترش میباشد و یک دائی خوشنام و پهلوان قدیمی که با باز شدن همزمان درب اورژانس و گفتن " یا باب الحوائج " تعلقات دینی و مذهبی خودش را نشان میدهد و او هم بیشتر از جان دخترک بینوا نگران واکنش " فرمون " و " قیصر " برادران دختر است  که با آمدن برادر بزرگتر " فرمون " چنان میگوید : وای خدا , فرمون اومد که پنداری " فرمون " نرسیده میخواهد خشتکش را بر سرش بکشد و از وسط دو شقه اش کند ,  جلب سازد و معطوف بکند  !!؟

و فرمون با کلاه مخمل شاپو و ابروانی همچون مار سنگ خورده و در هم پیچیده با پیشبند سفید و تمیزی (که من نمیدانم چطور رویش شده که با آن کلاه مخملی شاپو و آن پیشبند از مغازه قصابی اش تا پشت در اورژانس بیمارستان بیاید و یکی هم پیدا نشود که آنرا از دور کمرش باز کند تا سوال احمقانه , قصابه ؟! زن فضول از مادرش موجه جلوه کند ) که انگار تازه از دستشوئی بیرون آمده و دستانش را با آن پاک میکند با آهنگی دیلام داشلاخی می آید و پس از پرس و جو و دانستن ماجرا میبینیم که " قمر بنی هاشم "  دعای این گنده لات بسیار معروف مکه رفته و توبه کرده و نمازخوان شده را به تخم چپ اسبش هم حساب نمیکند و خواهرش را برای آنها زنده نگه نمیدارد !!

" فرمون "  و " قیصر " دو تن از نامداران و اسم و رسم دارها و دست به چاقو هایی که من نمیدانم و نفهمیدم جوانمردان و لوطی ها و خوبان  و یا لاتها و ارذل و اوباش و چاقو کشان و بدهای " زیر گذر حاج مهدی"  که و خواهر زاده های یک پهلوان زورخانه ای پیر و محترم که مردم مثل سگ از آنها میترسند و حساب میبرند هستند !

" فرمون " که یک بازارچه به اسمش قسم میخوردند انگار به مکه رفته و از این گناهان و خطاها و اشتباهات استغفار و توبه کرده و آدم شده بود و همانجا به الله قول داد که دیگر دست به چاقو نبرد و نزند و پس از بازگشت از خانه خدا مثل بچه آدم یک مغازه قصابی باز کرده و با ساطور و کارد و چاقو ! مشغول کار و کاسبی بود.

اما " قیصر " , که  با داشتن چنان دائی و چنین برادری از آن ناتوهای هفت خط بی کله و شر و شوری هست که پایش بیفتد بزرگتر و کوچکتری نمیفهمد و چاک دهنش را میکشد و روی خان دائی در می اید و مردانگی را " اگر زدنت , بزن " میداند , میباشد که فعلا بخاطر حفظ آبرو و ساکت کردن محله و در امان ماندن مردم از لات بازی هایش او را به بندر فرستادند تا کمی سرش به سنگ بخورد و آدم بشود.

حالا خدا وکیلی خودتان حساب کنید که چنین خانواده محترم و نجیبی با وجود چنین خان دائی و چنین برادرانی , آیا کسی خایه دارد و جرئت میکند که حتی به مرغ ها یا گنجشکهای ماده روی درختان خانه آنها چپ نگاه کند؟

ولی میبینیم که چنین افراد غیرتی و متعصبی یک خواهر ملنگ سر به هوا و نه چندان نجیبی که هر وقت دلش میخواسته با پر و پاچه لخت و انداختن یه چادر روی سرش به خانه دوستش بدری که سه تا برادر ...کلفت نره خر حشری دارد میرود تا درس خانه داری بخواند ( جلد کتاب مزبور در فیلم )...!!

خلاصه که فاطی ناموس این دائی پهلوانی که دو روز کشتی میگرفته و همه زورخانه ها برایش زنگ میزدند و با انگشتان دستش  آجر را از توی دیوار بیرون میکشید و این دو برادر باغیرت و ناموس پرست گذر حاج مهدی , یکروز که برای خواندن درس  به خانه بدری که در فیلم میبینیم در خانه نبوده و یا خانه را برای منصور برادر بزرگش خالی کرده میرود و در حین درس خواندن آقا منصور او را خفت میکند و دفعات بعد هم با وعده ازدواج این خواهر پاک و معصوم قیصر را آبستن میکند و بعد هم به دختری که به این سادگی به خانه مردم میرود براحتی زیر او خوابیده و احمقانه مطلب را از دیگران پنهان کرده جواب سربالا میدهد و فاطی فریب خورده خودش را میکشد تا هم ننگ کارش و هم داغ خودش را بر دل و دامن سروران عزیز خودش بگذارد !!

و پس از مراسم ختم , مادرش نامه ای را که فاطی قبل از خودکشی در پستان بندش پنهان کرده و پرستار به او داده را میدهد که خان دائی بخواند و عهد همانوقت فرمون هم از راه میرسد و نصفه نیمه جریان را میفهمد و برای شستن این ننگ  و کاری که از کار گذشته بی خیال توبه و قسم و خدا و پیغمبر میشود و به سر صندوق میرود تا چاقوی خودش را بردارد و به سراغ منصور آب منگل برود که خان دائی جلوی او را میگیرد و پس از کلی رجز خواندن میگوید که برای پهلوان افت دارد دست به چاقو بشود و گرگهای ناموس پرپر کن باید از بازوی آدم  بترسند و نه از چاقو...

و اگر چاقو به بچه هم که بدهی آخر دست خودش را میبرد ...!!

و این برادر بزرگتر فهمیده و عاقل و افتاده و جوانمرد بجای آنکه با خان دائی دنیا دیده اش بنشینند و فکری بکنند که نه آبرویشان برود و هم آن نابکار منصور آب منگل به سزای عمل کثیف خودش برسد مانند یک شتر مست دهان کف کرده و همانند یک الاغ نفهم قبول میکند که یک احمق نفهم باشد ولی نامرد نباشد و دست خالی به خانه آنها میرود و خودش را به گا میدهد...

و میبینیم با آنکه او ابر روی منصور افتاده و کریم آب منگل چاقو را به پشت او فرو میکند ولی نمیدانم چرا او شکمش  زخم شد و خون می آمد؟؟

و پس از کمی عشوه های سینمائی در حالیکه میداند قیصر در بندر مشغول کار است داد میزند :

قیصر کجائی ؟ که داداشتو کشتند ...!

و بعد میفتد و میمیرد و آن برادر منصور آب منگل , رحیم آب منگل پس از نفله کردن فرمون , بسیار بجا و به حق و خیلی درست و با حرکت زیبای ابرو رو به جنازه فرمون میکند و میگوید :

فرمون فرمون که میگفتن این بود ؟



و به لطف گنده گوزی خان دائی و حماقت باور نکردنی فرمون دومین ننگ و داغ بر دل و دامن این خانواده مینشیند .

و نکته جالب اینجاست که  با فیلم سازی و همت کارگردان پنداری در آن زمان اصلا سگ به صاحبش نبوده و در محله آنها کلانتری و پلیسی و شعبه جنائی آگاهی وجود نداشته و هیچکسی هم کاری به این کارها نداشته و از قانون و دادگاه و پلیس هم هیچ کسی هیچی نمیفهمیده و نمیدانسته و دهانی هم برای گفتن نداشتند  که سه تا لندهور روز روشن یک جنازه را از بالای پشت بام ها ببرند و سر به نیست کنند و بعد راست راست هم در خیابان بچرخند !!؟؟ 

 و با بازگشت قیصر از آبادان و پس از  فهمیدن ماجرا ناگهان اعظم شیرینی خورده قیصر یکهو خواب داش فرمون را میبیند و مثل فاطی مرحوم  سرخود و بدون در زدن به خانه مردم میرود تا در آنجا مادر قیصر به قیصر بگوید :

 تو کاری نکن سرت به کار خودت باشه که خود دولت ! ( توجه کنید نه قانون , نه پلیس , نه شهربانی , نه شعبه جنائی آگاهی , بلکه دولت , فقط خود دولت شاهنشاهی و کابینه هویدا  ) میگردد و آنها را پیدا میکند!

و کارگردان برای آنکه تاکید خودش را بر واژه و ناکارائی (( دولت )) نشان دهد و در این میان هیچ کسی فکر نکند که پیرزن بیسواد ندانسته و اشتباه کرده , این بار تکرار کلمه (( دولت ))  را در دیالوگ قیصر که حرفش دررو و خریدار بیشتری دارد و برای خودش هم شری بوده و خوب میدانسته که که این مسائل به دولت و اعضای کابینه هویدا ربطی ندارد بلکه مربوط به شهربانی و کلانتری میباشد , قرار میدهد تا پس از تاکید بر این که :

- دولت اونها رو پیدا میکنه درست !
- دولت سزای آنها را میده , درست !
- اما میدونی چی میشه ؟
بعد در حالیکه خودش هم نمیفهمد چه بلغور میکند و چه میگوید و چه میخواهد به مادرش میتوپد که : اه تو چی میدونی ننه ... خان دائی : صلوات بفرست !


و سپس قیصر چای نخورده بلند میشود که خودش آستین بالا بزند و برود قانون را اجرا کند و اینجا دیگر حتی افسران کلانتری هم نباید بدانند : فاطی واسه چی خودشو کشته ؟!

و اولین جا هم سر از قهوه خانه ای در می آورد که دیالوگ معروف توسط بهمن مفید اجرا میگردد که :

کریم آقامون هم بود ...

- کریم ؟ کدوم کریم ؟


- کریم  آب منگل ...میشناسیس ...

همونی که دولت میگرده پیداشون میکنه , الان تو حموم زیر بازارچه س و بجنب که غروب هم میره ...

و کارگردان هم برای اینکه نشون بده این قیصر که خودش قانونه و با قساوت تمام سه نفر را سلاخی میکنه و گوشت تن یکی از اونها را میبره پیش خان دائی تا بده ننه اش  اونو بو کنه و دلش آروم بگیره و به خان دائی میگه که التماس دم مرگ یارو براش چه کیفی و چه حالی داشته ؟!

چقدر بچه خوبی هست و حرفش حرفه و به هیشکی بدی نکرده , ننه مشهدی را هم با قیصر میفرسته مشهد پابوس امام رضا  تا ننه اش دق کند و بمیرد و آقا برود به ضریح امام رضا آنجور آویزان شود و برای اعظم پاک و نجیب که اسم خودش را روی او گذاشته آرزوی خوشبختی کند و اشک تمساح بریزد ولی کمی  بعد با سهیلا مترس منصور آب منگل آنطور خلوت کند و بند کرست باز کند و  باقی ماجرا...

مسعود کیمیائی نویسنده و کارگردان این فیلم بجای آنکه راه حلی منطقی و عاقلانه و کم هزینه برای این معضل پیدا کند برعکس با تعمد و یا خیلی ابلهانه و راحت نشان میدهد که مردی و مردانگی در این است که اگر برادران غیرتی و ناموس پرستی که ختم مردی و مردانگی اند ولی آنقدر شوت و مشنگ هستند که زیر دماغشان نفهمند که آبجی خودشان که سر و گوشش میجنبیده , رفته بند را آب داد و خودش را کشت و برادر بزرگتر هم آنقدر احمق بود بخاطر یک قسم که صدتا از یه غازهای آنرا در فیلم خورد و عمل نکرد , آنجور احمقانه و مفت برود و خودش را به گا و به کشتن بدهد , آنجاست که برادر کوچکتر یا هر خر دیگری باید سر خود برود آنها را سلاخی کند و بکشد و دیگر هر چه شد , شد و گور بابای قانون و دل مادر و و دختر شیرینی خورده و بدآموزی و تمجید حماقت و خریت بر روی خریت هم کردند و هر کسی هر غلطی که دلش خواست بکند ...

                 

و آنوقت هست که من نمیدانم چه چیز این فیلم آنهم با این مضمون و این محتوا و این بدآموزی نظر معلم شهید دکتر علی شریعتی را  جلب کرده که آنرا (( نر )) و (( پر حرکت )) دیده و توانسته همان جوراب قیصر را بدون شبهه پا کند ؟

و کجای این فیلم بنظر آقای ابراهیم گلستان (( برجسته ))  و برآمده از یک (( قریحه کمیاب )) است ؟!! 

و یا مشاور هنری رهبر جناب آقای ( افتاددد؟) داریوش ارجمند با اطلاع از کدام درد و دغدغه جامعه و زندگی مردم کنونی و  گذشته آنرا (( دغدغه مردم عادی )) بداند و این مزخرف را ((  این فیلم زندگی واقعی مردم را در ابعادی تکان‌دهنده ))  تفسیر و تحلیل هنری بنماید ؟؟!

و آقای نجف دریابندی با کدام فهم و شعور رفتن پیش قانون و اجرای عدالت را با نرفتن و جنایت کردن یکی و مهمل میداند؟
آیا واقعا سطح فکر این آقایان در این سطح حقیرانه و پست است و به هنر به این چشم نگاه میکنند؟؟


 و چگونه حضرات  از این فیلم  که تمام معروفیت ظاهری خودش را  فقط به فقط مدیون شهرت و محبوبیت و هنرنمائی بهروز وثوقی هست میتوانند چنین برداشت هائی غیر واقعی و سخیف داشته باشند؟!

          

ولی  بنظر من  حق کاملا با آقایان :

[[  هوشنگ کاووسی، در مقاله‌ای به نام «از داج‌سیتی تا بازارچهٔ نایب‌گربه»، به‌شدت به فیلم حمله کرد. کاووسی نوشت: «وقتی قیصر را تماشا می‌کنم، وصلت آن را با فیلمفارسی عیان می‌بینم و درمی‌یابم که این فیلم ثمر پیوند بیگانه بیا ( اولین فیلم کیمیائی ) و غول بیابونی است که در قهوه‌خانهٔ قنبر اتفاق افتاده...»
و
هوشنگ طاهری، از منتقدان هنری، در مقاله‌ای تند، به فیلم تاخت: «قیصر بدون شک ارتجاعی‌ترین فیلمی است که تاکنون در سینمای ایران ساخته شده‌است. کیمیایی با این فیلم خود، درست در حساس‌ترین لحظه‌ای که سینمای مبتذل بومیِ ما در آخرین مراحل حیات خود دست‌وپا می‌زند و می‌رود که به‌یک‌باره در ابتذال روزافزون خود خفه شود، به یاری‌اش می‌شتابد و با انتخاب موضوعی اشک‌انگیز و پرداختی احساساتی، بار دیگر حیاتی نو به این کالبد فاسد می‌دهد... ویکیپدیا ]]


هست که متاسفانه صدایشان به جائی نرسید یا نگذاشتند که حقیقت گفته آنها به گوش مردم و جائی برسد !

             اما واقعا قیصر قیصر که میگفتند , این بود ؟!


 

پنجشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۹۴

دکتر که دکتر شیطان نیست !

                 دکتر که دکتر شیطان نیست !


دیالوگهای بکار رفته در فیلمهای مرحوم علی حاتمی در مقایسه با فیلمهای همدوره خودش از جهاتی منحصر بفرد و بی همتاست ,

خواه شعرهای فولکلور و همگان پسند و عامیانه حسن کچل باشد , 

خواه  نثرشیرین و  بلیغ و شیوای بکار رفته در هزاردستان, 

وخواه ادبیات " ته کوچه التماسی ها " ی دکتر در سوته دلان...

شادروان جهانگیر فروهر که رکورد دار ایفای نقش در فیلم های ایرانی و در تاریخ سینمای ایران بود و هست در آخرین مصاحبه خودش در مقابل این سوال خبرنگار که  شما در میان این همه نقش ها کدام یک را بیشتر از همه دوست دارید ؟

پاسخ میدهد : نقش دکتر در فیلم سوته دلان مرحوم علی حاتمی !

دکتر در سوته دلان یکی از پااندازهای کارکشته و با کلاس منطقه قلعه یا ناحیه ( شهر نو ) میباشد که برای بهبودی حال " آقا مجید " توسط دواچی " یار موافق " داداش حبیب به او معرفی میشود (( زن  نسخه دواچی )) و بقول او با بالا ما لاها در ارتباط است برای آنها جورمیکند.

دکتر ( جهانگیر فروهر ) با یک تیپ بسیار شیک به مغازه حبیب آقا ظروفچی میرود و بی مقدمه میگوید :

حضرتعالی ماشین خواسته بودید ؟

حبیب ( جمشید مشایخی ) نگاهی پرسش آلود به دیگر برادرش که باهم کار میکنند کرده و پاسخ میدهد : نه !

دکتر : وا ... مگه شما حبیب آقا ظروفچی نیستید ؟

حبیب : بله , خودم هستم ,

و دکتر در حالیکه به بیرون اشاره میکند میگوید :
بهتره اول یه نگاهی بهش بندازین , بعععد راجع به قیمتش با هم صحبت میکنیم ...


و زمانیکه حبیب دستهای پر النگوی " اقدس " را  میبیند شصتس خبردار میشود و با تغیر و تحکم به دکتر میگوید :
چرا آوردیش اینجا ...؟!


دکتر خونسرد و با ناز فوق العاده ای میگوید:
ای آقا شما هم  , زیر لحاف کرباسی چه میدونه کسی , چه میکنه کسی ؟


و حبیب آقا آدرس را به دکتر میدهد تا اقدس را شبهای جمعه که آقا خانم اینا میرن روضه به خانه آنها ببرد , تا آقا مجیدی که اول عاشق دختر قاب عکسی عکاسی چهره نما بود و بعد عاشق بلیت فروش سینما روشن شد اینبار در دام " عاشقیت "  اقدس بیفتد.



به چند نمونه از دیالوگهای ( شهر نوئی ) یا بنظر من و بگفته دکتر " ته کوچه التماسی ها " ی  دکتر و بازی بینظیر و هنرمندانه شادروان جهانگیر فروهر دقت کنید :

: به به ببین کی اومده , خاله گردن دراز ...هه هه هه ... با دکتر قهری ؟

: ای سگ سالم ( سگ صلحم ) ..

: ناخوشی ؟ هوم ؟ دل و کمرت درد میکنه ؟ عقب انداختی مادر ؟


: نه ... پخت نمیکنم .

دکتر : ده ه ه ...یه هفته هس ناهار و شامتو از چلوئی دارم میارم  , پاشو از در نذاشته بیرون , چطور شب جمعه بلد بودی چسان فسان کنی ابریشم بزاری تو پستون بندت , بری خونه ظروفچی که ....مسئله بپرسی ؟! 
همین روزهاست که ماشین نازنین دکتر بدبخت بره بابت بدهی های اقدس خانم جون...


اقدس : تخت و فرش و رادیو و مس و پس وردار جای بدهی , اگه کم بود طلا ها هم روش ...

دکتر : نفهمیدم  , این کیه که تو النگوهات رو هم پاش میدی ؟
کت بده ,  کلاه بده  , دو غاز و نیم بالا بده .... هه ...


جون بجونت کنن بقول هما اوفلی خواری طلبی هه هه ...  ,
مینا سیگاری رو یادته ؟
خاطرخواه شد افتاد پای چراغ نگاری , خاطر خواهی به من و تو نیومده  ...


پاشو اینقد لگد به بخت خودت نزن ...

یه مدت زرده به کون بگیر اگه من صاحب خونه و ماشین شخصیت نکردم به من نمیگن دکتر , دکتر ...

از صبح تا حالا یارو آلمانیه یه ریز از گراند هتل تلفن کرده  : وویس اقدس , وویس اقدس  , مای نی لیبه اقدس , اگه جای این چله نشستن دو سه کلمه  گوتن ناخ  , گوتن مورگن  , یاد میگرفتی جای خانم فرنگی ها جات میزدم...


مثل دختر فرنگی ها رات نمیبرم , که میبرم...
اتاقت از اتاق های گراند هتل مشتی تر نیست که هست... ,

دیگه چه مرگته استره ویلیامز خانم ؟

پاشو جونم  , دکتر ماشینو پر کرده آجیل و شیرینی  , بریم آب کرج یه بادی بهت بخوره , غمباد میگیری , پاشو , پاشو مهرویان شناگر ...


و در اینجا  دست میکنه تو سینه اقدس و نامه مجید را که تمام صفحه فقط نام اقدس را نوشته است را بیرون میکشد که ,

اقدس : پی قباله بنچاق ننه ات میگردی ؟

دکترهم با بی حیائی تمام میگه :  من که تو عزب خونه افتادم رو خشت , مثل تو شوهرننه ام تو خرپشته یخه مو نگرفت که هفده سالگی پام وا بشه تو ناحیه ...

و بعد نگاهی به نامه میکند و میگوید :
خاطرخوا تم  که اکابریه  ختم اقدس , اقدس گرفته ...

و در حالیکه اقدس سعی دارد نامه مجید را از چنگ دکتر در بیاورد , دکتر میگوید : دست تو میکنم تو هر چی نه بدترت ها ...

که  اقدس با دهان شیشکی میبندد...

دکتر : یه دفعه دیگه از این غلط ها بکنی سرتو میکنم تو خلا ...

و بعد در جواب شیشکی دوباره اقدس میگوید :
بالا پایین شدی ؟
اگه پا نشی کتری آبجوش رو میریزم اونجائیت که نباید بریزم ها  ...


اقدس : یه استکان چائی بریز سرده , نئشه ات بزنه بالا , مرتیکه وافوری ...  

                 

و در پلان بعدی در حالیکه اقدس پای میز توالت مشغول آرایش کردن است ؛

دکتر : کفش و چادر کن .


اقدس : چیه , فیل هوا میکنن ؟


دکتر : نه  , یه تاجر فرشه  , همون که پارسال خام شد سه و چهار تبریز رو انداخت زیر پات ...


اقدس : بی خیال فرش , بیا تو با کفش ...

دکتر : پس واسه کی خودتو اینهمه خودتو ساختی  , اون یارو خله ...؟

اقدس : واسه خودم که حظ کنم .

دکتر : قرض کن و حظ کن ...
فردا که موعد قسط هات شد دکتر جون , دکتر جون نکنی ها ,
دکتر که وا نمیمونه , خواستم این نون رو بزارم تو سفره تو ,


تخمشو که ملخ نخورده ... سیاه سماقی نیومد , سفید پپوخی میبرم براش ...
گل بگیر درشو , اه ه ,  تحفه  ...

اقدس : مرتیکه ککه , یکی رو هم ببر بکش رو خودت ...

دکتر : تودلی ..آهار ...

و بعد برای آنکه لج اقدس را در بیاورد و نشان دهد کارش لنگ اقدس نیست و لنگ نمیماند از پشت در اتاق اقدس جوری که او هم بشنود به یکی از همکاران خودش تلفن میکند و میگوید :

-  .. عرب جان , مامان تو سرسراست ؟
اسم منو نیاری ها ...


میخوام یکی از دخترها رو یه چند ساعتی قرض بگیرم ...
آره مرگ تو , طرف سفارتیه  , از اون خر پول هاست ,

ببین , دو لول پیش من داری , زرد ماهان ...

به هوای خرید بیارش بیرون , من پشت شیشه ..نشستم , آژان منو بگیر نیاری ها ...
بیارش پشت سلمونی مادام روزا بگو مال دکتره  , آره همین الان راه بیفت دیگه , لهجه مهجه نداشته باشه , خوش لباس باشه ...


و در حالیکه میخواد بره , اقدس در را باز میکنه و ...

اقدس : یه کاره از اینجا تلفن کردی که چی ؟ 


دکتر : گوه مفت نخور ...


اقدس : که یعنی یخ روی دلم بزاری , مرتیکه ککه , یکی رو هم ببر ....


دکتر : تو لیاقت نداری بدبخت ,من بودم که از ناحیه بیرون آوردمت وگرنه الان جات


" ته کوچه التماسی ها " بود ...دهنی ...

و در آخرین پلان وقتیکه اقدس توی طشت مشغول درآوردن النگوهای طلای خودش هست که بجای پول قسط هاش بده ,

دکتر هم در حالیکه روی یه میز یه وری نشسته و یک بساط کوچولوی عرق خوری  برای خودش راه انداخته شروع میکنه ...

دکتر : هه ... وقتی زن طلا شو بده خیلی حرفه , عقل کردی ...

کلام خداست , خدا میگه ؛ بهترین زینت واسه زن نجابته ,

دکتر که دکتر شیطان نیست ,

حالا اگه یه روز ایشالا , به میمنت وشادی , بچه به بغل با شوهرت, تو خیابون  دکتر را دیدی , هول نکن , دکتر آشنائی نمیده ... دکتر دستش خیلی سبکه , خیلی ها رو فرستاده خونه شوهر , تو اولی نیستی...


دلمون واست تنگ میشه , بهت عادت کرده بودیم , به اخم و تخم هات , به اولدورم قلدرم هات , به سگ صلحی هات ...
اما گور پدر دل ما , دل تو شاد.
  



          







         

پنجشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۹۴

آسمان محبوب خرافات یا گنبد متروک حقیقت

                    آسمان محبوب خرافات یا گنبد متروک حقیقت



فیلم آسمان محبوب مهرجوئی انسان را دچار یک بهت بزرگ میکند !

بهت از اینکه منظور کارگردانی همچون مهرجوئی از ساختن این فیلم چه بود ؟


اثبات معجزه و حقنه آن در ذهن مخاطب و بیننده ؟


تایید طب سنتی و و طب گیاهی  و برتری آن نسبت به طب مدرن امروزی ؟


ناتوانی علم و دانش دوست دکتر شایان در مقابل لاحول ولا قوه الا بالله گفتنهای ماه منظر ؟


باز هم گفتن حرفهای دو پهلو و پر رمز و راز و تخیل و افسانه بدون مشخص کردن مفهوم اصلی ؟


بردن و رها کردن مخاطب در صحرای (( من ساختم و همین بود )) ؟


و دوباره انداختن طوق لعنت گرفتن پیام و نتیجه گیری بر گردن بینندگان و سپردن قضاوت وهرگونه برداشت شخصی درست یا نادرست مخاطبان ودر پس آن گمراهی ؟


یا ساختن و سرهم کردن بریده های فیلمی  با آن همه اشتباه در تفاوت صحنه های همزمان و سکانس ها (( مانند صحنه خودکشی و روشن بودن برف پاک کن ماشین و با ریدن باران و تفاوت آن با سکانس پرتاب کردن عکس های رادیولوژی و جواب آزمایش و باز هم تفاوت آن در مدت کمتر از ۳۰ ثانیه با پیاد شدن و کمک به پیرزن و صاف شدن ناگهانی هوا چهچهه بلبلان آسمان بدون ابر و فیروزه ای پس از رسیدن به روستا و یا تفاوت صحنه هدیه آوردن روستاییان و چیدن آن بر روی پله و نمای آخر آن که زمین تا آسمان چیدنش متفاوت هست و تغییر پوشش های زیر روپوش سپید دکتر شایان از بیمارستان و نزد دوست پزشکش تا مغاک عمو غریب و پوشاندن کت او بر تن دکتر بیمار ...و بسیاری دیگر از این قبیل لغزش ها و سهل انگاری های غیر قابل گذشت دیگر ...)) و سواستفاده از شهرت و اعتبار نام کارگردان و میزان محبوبیت هنرپیشگان نقش های اصلی ؟؟!


    

که من مطمئن هستم هر هنرپیشه دیگری بجز علی مصفا و لیلا حاتمی بودند این فیلم سرنوشت بسیار رقت بار دیگری پیدا میکرد  ...

فیلم شرح حال پزشکی ترسو و خرافاتی و به ظاهر موفقی هست که جنبه شنیدن بیماری خود را ندارد و فقط فکر میکند که بیماری و مرگ برای ویزیت شوندگان و بیماران بیمارستان هست.


دکتر بی ادبی که حتی التماس و تا بیرون دویدن دوست و همکارش برای متوقف ساختن او بی نتیجه است , دکتری که هنوز نمیداند و نمیفهمد که انداختن عکسهای رادیولوژی و کاغذهای باطله در طبیعت کار بسیار احمقانه و غیر عقلانی هست و خواندن بدون اجازه خاطرات کسی یک بی اخلاقی محسوب میگردد !

دکتر و پزشکی که باید سمبل امید و مظهر شفا و زندگی کردن برای بیماران باشد اما فقط با شنیدن بیماری و دیدن عکس تومور خودش را میبازد و به فکر خودکشی کردن می افتد !!


و برخورد او در توهم و خیالاتش با یاد دکتر عماد محبوب ,  دکتر محبوبی که حتی نتوانسته بود واکسن کردن و فوائد واکسیناسیون را به مردم یک روستا بفهماند و این مهم را در آنجا نهادینه کند !!


پیداست که محبوبیت این دکتر در بریدن از علم و دانش و پیوستن و همراهی او در جهل خرافات مردم روستای کبود گل و بوده است !


و آشنا شدنش با دکتر فاستوسی رمال و جادوگری در نقش حکیم باشی عمو غریب , که اکسیر جوانی و داروی ضد سرطان و شربت دفع تومور مغزی را از دم کرده گل گاو زبان و جوشانده شبدر و یونجه و نسبت سه به پنج آن با برگ بید و گل بنفشه و گل دم عقرب ساخته و در شیشه های مختلف در اختیار دارد اما مردم روستا با شنیدن اسم یک دکتر تف کف دست عمو غریب کیمیاگر هم نمی اندازند و همه به خانه دکتر یورش میبرند تا درد خود را بگویند و درمان شوند !!


طبیب گیاهی و کیمیاگری که قادر است از سنگ ریزه های ته جوی مروارید بسازد  و گاه گاهی چشمانش همچون چشم موجودات فضائی رنگی میشود و برق میزند ولی از فهم علت سکوت و بیماری و درمان شوک ناشی از مرگ شوهر ماه منظر و یا بیماری قلبی کدخدا ناآگاه و ناتوان است !


و دل بستن دکتر جوان به ماه منظر مات و خاموش و بیوه جوانی که انگار منتظر بود تا با دیدن یک دکتر جوان و خوش تیپ و گرفتن نبض و دیدن حدقه چشمش یکهو نطقش باز شود و با بو کردن عطری که سال قبل عمو حبیب به او داده بود و چند بار هم مصرف کرده بود و هیچ اثری نداشت مثل فنر از جا بپرد و خانه تکانی کند و دستی به سر و گوشش خودش بکشد و قل هو والله بخواند و به در و دیوار فوت کند و همچون برنادت پیشگوئی و معجزه بکند...


و با پس افتادن دکتر بی جنبه آنهم درست بعد از ساختن گنبد و گلدسته امامزاده دکتر عماد محبوب برای سوژه کرامات و تهیه معجزات آینده گان و ناتوانی عمو غریب مروارید ساز چشم طلائی همه چیز دان...


با روشندلی و بسیار خردمندانه میفهمند که اگر دکتر شایان هم در شام غریبان دکتر محبوب دو قطره اشکی میریخت و استخوانی سبک میکرد به تیر غیب دچار نمیشد و حتما باید مسائل به لطف خواب دیدن ماه منظر از دکتر محبوب و تعیین مکان رویش گل کبود همچون خواب دیدن امام زمان مصباح و خزعلی برای تایید صلاحیت احمدی نژاد عمو غریب هم حتما باید از غار [ محزون ] با شیون و گریه و غم  اندوه بگذرد و اگر شد قمه ای هم بر سر بزند و به سر و کله گل بمالد و با توسل به اسبی سوار بر آن پشت صخره های کوه برود تا گل کبود که درمان همه بیماری ها است را بیاورد تا دکتر شایانی را  که بدترین گناه یعنی [ خودکشی ]  کرده و چنین گناهی  را مرتکب شده  را شفا دهند ...!!

من دیگر در اینمورد حرفی نمیزنم و فقط امیدوارم و از ته دل آرزو میکنم که این فیلم باجی به تیغ سانسور نهادهای امنیتی و کولی دادنی به وزارت ارشاد و لقمه ای برای بستن دهان همیشه مخالفان و بهانه ای برای در معذور گذاشتن و درماندن فتوا دهندگان , بخاطر گرفتن مجوز برای ساختن یک فیلم حقیقی و پرمحتوا و کاری در شان آقای مهر جوئی به هنرمندی لیلا حاتمی و علی مصفا باشد ...


وگرنه باید به رسوخ و نفوذ خرافات در سینما و قشر هنرمندان و تهی شدن آنها از اخلاق و ارزشی هنری اعتراف کنیم .//