شنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۹۱

جنگل بتونی [ جنگلی از بتون سیمانی ]

جنگل بتونی [ جنگلی از بتون سیمانی ]
شهر های بزرگ با ساختمانهای بلند از دوردست ، مانند جنگل بنظر می آیند ،
درست مانند جنگل ، جنگلی از سیمان و آجر و تیر آهن و بتون و سر صدا ....
و جانوران داخل آن هم ، مشغول شکار و دریدن هم هستند ،درست طبق قانون جنگل .......


خورشید در روز ، در روزهای زندگی من نمیتابه ....

و نور زرد رنگ ماه هم نمیخواد بیاد تا با من بازی کنه ....

آن ماه زرد رنگ هم نمیخواد برای بازی بیرون بیاد ........

تاریکی ، تمام زندگی مرا پوشانده .......

و تمام روزهای من تبدیل به شب شده ....

آهای ............عشق کجاست ؟

کسی نیست که به من بگوید عشق را کجا میتوانم پیدا کنم ؟

کسی نمیخواهد به من بگوید که آن زندگی شیرینم را ، کجا میتوانم پیدا کنم ؟

باید که در یک مکانی ،جائی برای من در این جنگل بتونی باشه .......

کجا زندگی کردن سخت تر هست ؟

آره ، تو چیزی که میخواهی بدست می آوری ، با کاری که میکنی... ،

بهترین هایش را .....

آه ، هیچ زنجیری به دور پاهایم نیست .....اما من آزاد نیستم ....

و میدانم که من در یک محدوده اسیر شدم ، من اسیر این محدوده هستم .....

من هرگز خوشبختی را نشناختم ، هرگز ........

من هرگز یک نوازش محبت آمیز هم ندیدم ، هرگز ....

اما ماندم ، و همیشه مثل یک دلقک خندیدم .....

چون هیچ کس نخوا ست که کمکی به من بکنه ..........

در این جنگل بتونی باید جایی برای من باشه .....

چون من بیرون از آنجا ، انتخابم را کردم .......

باید جائی برای من در این جنگل بتونی باشه ........

میگم ، حالا داری برای من گریه میکنی ؟

نمیخواهی به من اجازه بدی که در این جنگل بتونی باشم .....

آه که در جای جای این جنگل بتونی ، تبانی هست و سردرگمی ....

منهم سردرگم شدم و سردرگم هستم ........

شما ها که خیلی عادی در این جنگل بتونی ایستادید و هستید ........

عزیزان، دراین جنگل بتونی، شما آن چیزی که خواستید را بدست آوردید...

در این جنگل بتونی ، همین حالا هم دارید .......

پس دیگه چرا ماندین و می ایستید؟

آره ، برای من ..... آره ، همین حالا ....... عادی و معمولی ...

آره ، همین الان ، همین حالا .......

من گفتم که باید در جائی ، زندگی ، آن زندگی شیرین را پیدا کنم .....

هیچ نظری موجود نیست: