جمعه، آبان ۰۵، ۱۳۹۱

آقای رفسنجانی ، تصور کن ، اگه حتی تصور کردنش سخته ......

آقای رفسنجانی ، تصور کن ، اگه حتی تصور کردنش سخته ......
 
داشتم به آقای علی اکبر هاشمی بهرمانی رفسنجانی ،فکر میکردم ، نه از دیدگاه سیاسی و قدرت و خودی و غیر خودی و اجتماعی و اقتصادی و .........نه ، نه ، خیلی ساده به دید یک پدری که دوتا از فرزندانش الان در زندان هستند ، آقای رفسنجانی هم یک شهروند ساده بر فرض صاحب یک خشکبار فروشی در حوالی میدان انقلاب ،مذهبی ، مسجد برو و مورد احترام اهالی و کسبه و همسایه ای بی آزار و خوب برای اهالی محل .........و ایشان اصلا نه از سیاست چیزی میفهمه و نه دوست داره که بفهمه و آسه رفته و آسه اومده و سرش هم نه درد میگیره و نه بوی قرمه سبزی میده .//
 
 
اما یک دختر و یک پسرش که حاج علی اکبر با خون دل و صدگرم تخمه و پسته فروختن بزرگ کرده و فرستادشون دانشگاه تا درس بخونند و آدم حسابی بشن ، اما اونها به پدرشون نرفتن و شر و شور تو سرشون بود و خلاصه که گرفتنشونو و بردنشون اوین ......//
 
 
حاج علی اکبر هم زود با حاج آقا پیشنماز محل و با آشنای حاج علی که خرش میره و با بالا ها دمخور هست و یکی از فامیلای دور مادرشون که آخوند بوده تماس گرفته و وعده و وعیدگرفته از اینکه بلائی سر بچه هاش نیاد ،اطمینان و تضمین آزادشون رو هم که به شرط شیرینی نقدی گرفته..//
 
و دو روزی هم هست که مغازه رو بسته و کتف و پهلوی چپش هم درد میکنه و خونه نشسته و منزل هم براشون شوربا و گل گاو زبون و شلغم پخته درست میکنه و حاج علی اکبر هم شرمزده از خدا و پیغمبر و مسجد و نمازو .....اما راضی از رشوه ای که بخاطر آزادی بچه هاش به آشنای حاج علی اینا داده هست که تو همین یکی دوروز انشاالله از زندان دربیان ....//
 
فردا ، زنگ خونه رو که میزنن ،خود حاج علی اکبر بحالت دو میره درو باز میکنه که همون موقع یه پژو مشکی بی پلاک گازشو میگیره و میره و مهدی هم مات و زرد و زار و با یه پیژامه و ته ریش و چروکیده دم در وایستاده و زل زده به پلاک خونه ، حاجی میاد بغلش کنه که ،مهدی همینجوری ماغ و مات ،مثل یه تیکه یخ وایستاد ه ،حاجی دستشو  میگیره میاره تو حیاط،که یهو مهدی نعره میکشه ، ....نه ، نامردا نکنین و میدوه میره تو خونه و میره طبقه بالا تو اتاقش و در و قفل کرده و هنوز هم نه با کسی حرف میزنه و نه چیزی میگه ..............//
 
 
و هرچی مادرش مهدی جان ، مهدی جان هم میکنه ، انگار نه انگار .......
 
خود حاجی هم ، از وقتی که دکتر آشناشون اومد و با کلی خواهش و التماس مهدی رو معاینه کرد و و مثل میت از از اتاق مهدی در اومد و با حاجی چپیدن تو اتاق در و هم بستن و دکتر هم چند دقیقه بعد بی آنکه چیزی بخوره یا به تعارفات مادر مهدی گوش بده رفت ، حاجی هم مات و ماغ زل زده به آینه قران رو طاقچه و رنگ پریده تسبیح میندازه و زیرلبی یه چیزایی میخونه و هیچی نمیگه ...... //
 
آره ،، تو زندان به مهدی تجاوز کرده بودن و با شیشه نوشابه و باتوم هم چند بار اذیتش کردند .!!!
 
 
حالا چه حاج علی اکبر بهرمانی خشکبار فروش ، چه علی اکبر هاشمی رفسنجانی ،رئیس مجمع تشخیص مصلحت نظام ، اگر این واقعه براش پیش میومد خدائی چی میگفت و چیکار میکرد ؟
 
آقای رفسنجانی میتونی ،اون حالت رو تصور کنی ........؟
 
که اگر تصور کردنش سخت هم که باشه .....، ولی جرم نیست ، پس تصور کن .....//

هیچ نظری موجود نیست: